چهارده تن از دراویش گنابادی سروستان به دادگاه احضار شدند

چهارده نفراز دراویش طریقت نعمت‌اللهی گنابادی سروستان به دلیل تحصن اعتراض‌آمیز مقابل فرمانداری آن شهرستان به اتهام اخلال در نظم عمومی به دادسرای عمومی و انقلاب سروستان احضار شدند.

به گزارش سایت مجذوبان نور، این دراویش به دنبال برپایی نمایشگاهی توهین‌آمیز که در آن به بزرگان تصوف بی‌حرمتی شده بود، همراه با جمعی کثیر از برادران ایمانی خود مقابل فرمانداری سروستان تحصن کرده و خواستار برچیدن آن نمایشگاه شده بودند اما نیروهای امنیتی و نظامی با رفتار خشونت آمیز خود، تحصن آنها را به اغتشاش کشیدند.

در پی این حادثه، نه تنها دراویش گنابادی از سوی فرمانداری جوابی نگرفتند که به اخلال در نظم عمومی نیز متهم شده و در نوبت‌های متعدد به دادسرای عمومی و انقلاب شهرستان سروستان احضار شدند.

ابراهیم فضلی، اسکندر ابراهیم زاده، نادعلی خوشنود در تاریخ 22 دی ماه به اتهام یاد شده احضار شدند که از میان آنها، دو نفر، بلاقید و یک نفر دیگر با قرار کفالت آزاد شدند.

در تاریخ 29 دی نیز مجید ابراهیم‌زاده، رستم روحانی و علی‌شیر اکبرزاده پس از احضار ، اتهام اخلال در نظم عمومی به آنها  تفهیم و با قرار کفالت آزاد می‌شوند.

هشت تن از دراویش دیگرنیز با نام‌های جلال نیکبخت، غلامحسین سعیدی، محمدعلی سعیدی، نورمحمد اسماعیل‌زاده، شاهرخ جنگلی، عباس سبزی، مهدی حسین‌زاده و محسن جعفری احضار و بایستی خود را در تاریخ 10 و 12 بهمن به شعبه اول دادسرای عمومی و انقلاب سروستان معرفی کنند.

 

درویشها مواظب باشید

من درویش نیستم اما درویشان را دوست دارم . می خواستم به این کسانی که دم از علی می زنند بگویم که مواظب باشید گرفتار دسیسه و توطئه های دشمنانتان نشوید . آقایانی که به اسم سایت جوان آنلاین، خبری که در ادامه می آید را، سازماندهی کرده اند همان کسانی هستند که دائماً بر ضد دراویش لجن پراکنی می کنند . اینها به دنبال آن هستند که افرادی که در زمانهای مختلف مورد احترام و وثوق مردم هستند طوری نشان دهند که گویی در پنهان ، خیانت می کنند و با عوامل دشمن رابطه دارند و دسیسه های دیگری که ملت ایران در طول سالهای گذشته کم و بیش با انها آشنایی دارد اما متأسفانه دراویش چون سیاسی نیستند از این نیرنگ و مکر دشمنان خود غافلند البته دراویش خدا دارند اما از قدیم گفته اند با توکل زانوی اشتر ببند .

سکته کروبی پشت پرده ،»سی سی یو» سپاه پاسداران

نیما آرسین

 

  خبری که امروز به طور ناگهانی کل فضای خبری اینترنت را تحت تاثیر قرار داد، خبر سکته مهدی کروبی از معترضان به نتیجه انتخابات ایران بود که خوشبختانه پس از ساعاتی این خبر از سوی ایشان تکذیب و اعلام شد که  به سلامت در  منزل بسر می برند.

این خبر را برای اولین بار سایت ندای انقلاب  با 3 عکس از مهدی کروبی در بستر بیماری منتشر  و البته بعد از مدتی این خبر را از روی سایت خود حذف کرد.به نظر می رسد این یک پروزه برای تضعیف سازی روحیه جنبش سبز از طرف سپاه پاسداران و ارتش سایبری ایران طرح ریزی شده بود که خوشبختانه در این پروژه هم شکست خوردند.

اما پروژه چگونه برنامه ریزی شده بود؟

ابتدا سایت سازمان امنیت سپاه با نام «ندای انقلاب» این خبر را بر روی خروجی خود با 3 عکس از مهدی کروبی در بستر بیماری قرار داد بلافاصله برای اینکه خبر را را رسمیت بیشتری بدهند سایت اصلی سحام نیوز(sahamnews.org)  را از دسترس خارج و سایت دیگری با دومینی نزدیک به سحام نیوز (sahamnew .org) را طراحی و راه اندازی کردند و تعدادی از اعضای ارتش سایبری در بالاترین لینک هایی با عنوان سکته  کردن و بستری شدن مهدی کروبی در CCU را با آدرس جعلی سحام نیوز به اشتراک گذاشتند. در نگاه اول  پس از وارد شدن به این سایت کسی متوجه ساختگی بودن آن نمیشد. اما پس از آن که سایت های خبری و هوادار جنبش سبز این خبر را در سایت و بلاگ های خود به اشتراک گذاشتند، رسول منتجب نیا قائم مقام حزب اعتماد ملی این خبر را تکذیب کرد، و سایت آینده در خبری با عنوان ماجرای سکته کروبی چه بود؟ عکس ها را متعلق به 10 سال قبل و مربوط به دوران ریاست وی در مجلس ششم دانست. سایت های دیگر هم ساختگی بودن سایت سحام نیوز و از دسترس خارج شدن سایت  اصلی را اعلام کردند. در نتیجه این خبررسانی، سایت  ساختگی به سرعت از دسترس خارج و سایت سحام نیوز مجددا فعال شد.

اما سایت سحام نیوز جعلی را چه کسی طراحی کرده بود؟

با عکس این سایت جعلی  و خبر مربوط به بستری شدن مهدی کروبی در CCU ، کسانی که با سایت سحام نیوز آشنا بودند،  میتوانستند متوجه جعلی بودن ان به دلایل زیادی بشود. اما نکته جالب  خبر عکس مهدی کروبی در بستر بیماری است که لینک این تصویر با ای پی آن درج شده نه اسم دومین. اگر ای پی این عکس را در مرورگر وارد کنید شما را به سایت جوان آنلاین روزنامه رسمی سپاه پاسداران مرتبط می کرد!  می شد فهمید این سایت به دست اعضای سایت جوان آنلاین طراحی شده که توانسته اند عکس را در سرور خود آپلود نمایند! اما نکته جالب دیگر آنکه  خبر بستری شدن مهدی کروبی در سایت جوان آنلاین که عکس آن مربوط میشود به لینکی از سایت ندای انقلاب که اولین سایتی بود که این خبر را اعلام کرد.

به نظر می رسد این پروژه  توسط ارتش سایبری سپاه چنان به سرعت و ناشیانه انجام گرفته که در تمام مسیر ردپایی از خودشان در سایت ها قرار داده اند. و چیزی جز از دست دادن نیروهای خودی در بالاترین و دیگر سایت ها برای آنها عایدی نداشت.

 

 

ابراز نگرانی دیده بان حقوق بشر ازوخامت نقض حقوق بشر در ایران

جــرس: سازمان دیدبان حقوق بشر در گزارش سال ٢۰۱۰ خود که روز دوشنبه ٢۴ ژانویه (چهارم بهمن ماه) منتشر شده، همزمان با شرح وضعیت حقوق بشر در کشورهای مختلف جهان، از وخامت اوضاع حقوق بشر در ایران خبر داده و ضمن ابراز نگرانی از آن، خاطرنشان کرده است که سرکوب آزادی بیان، اجتماعات و نیز فشار بر اقلیت های دینی و جنسیتی کماکان ادامه داشته است.

دیدبان حقوق بشر در گزارش خود تصریح کرده است که توجه جهانی در سال ۲۰۱۰بیشتر معطوف به برنامه اتمی ایران بوده، به حدی که نگرانی های جدی از بحران نقض حقوق بشر در این کشور را تحت الشعاع قرار داده است.
به گزارش خبرگزاری آلمان به نقل از سایت رسمی این سازمان، اولین موضوعی که در گزارش مذکور به آن اشاره شده، آمارهای رسمی اعدام در ایران است که نشان می دهد پس از چین (پر جمعیت ترین کشور جهان) بیشتر اعدام را در دنیا دارد.

این سازمان حقوق بشری همچنین گفته است جمهوری اسلامی اعتراضات پس از انتخابات ریاست جمهوری را با خشونت و استفاده از گلوله های واقعی سرکوب کرد، بسیاری را کشت و هزاران را دستگیر کرد.

در این گزارش آمده است صدها مدافع و وکیل حقوق بشر، روزنامه نگار، فعال جامعه مدنی و رهبران اپوزیسیون بدون اتهام همچنان در بازداشت هستند، بازجویان با شکنجه از زندانیان اعتراف می گیرند تا قوه قضائیه بتواند آنها را به حبس های طولانی مدت و حتی اعدام محکوم کند.

دیدبان حقوق بشر می گوید از سرکوب سال ۲۰۰۹ تا هنگام تنظیم این گزارش بیش از ۱۰۰۰ نفر از ایران گریخته و در کشورهای همسایه تقاضای پناهندگی کرده اند.

این سازمان افزوده در طول سال ۲۰۱۰، سرکوب آزادی بیان، اجتماعات و نیز فشار بر اقلیت های دینی و جنسیتی ادامه یافته است.

گزارش سالانه دیده بان حقوق بشر به موارد متعددی از شکایتنامه های زندانیان سیاسی از جمله نامه عبدالله مومنی از فعالان دانشجویی بازداشت شده به رهبر جمهوری اسلامی اشاره کرده که در آن نقض حقوق مندرج در قانون و نیز جزئیات شکنجه توسط زندانبانان تشریح شده است.

به گفته دیدبان حقوق بشر تا هنگام نگارش این گزارش هیچ مقام بلند پایه ای بدلیل شکنجه، بدرفتاری و قتل سه نفری که در بازداشتگاه کهریزک رخ داد، تحت تعقیب قرار نگرفته است.

در ادامه این گزارش به تعداد بالای اعدام ها در ایران پرداخته و گفته شده است در سال ۲۰۰۹ که آخرین سالی است که آمار رسمی اعدام منتشر شده، ۳۸۸ نفر به دار آویخته شده اند که پس از چین بالاترین رقم در دنیا است.

دیدبان حقوق بشر می افزاید مدافعین حقوق بشر معتقدند تعداد واقعی اعدام هایی که امروز در زندانهای ایران انجام می شود، بخصوص در مورد قاچاقچیان مواد مخدر بسیار بالاتر از آمار رسمی است.

این سازمان می گوید ایران سردمدار اعدام مجرمان بزهکار است و هم اکنون صدها نفر از جمله، ابراهیم حمیدی به دلیل جرائمی که در سنین کودکی و نوجوانی مرتکب شده اند، در انتظار اعدام هستند.

به گفته دیدبان حقوق بشر، ارعاب وکلای حقوق بشر و جلوگیری از وکالت زندانیان سیاسی همچنان ادامه دارد: نسرین ستوده، وکیل تعدادی از بازداشتی های سیاسی، در سپتامبر گذشته بازداشت شد، محمد مصطفایی، وکیل سکینه محمدی که به سنگسار محکوم شده، از کشور گریخت و محمد سیف زاده همکار شیرین عبادی و از بنیانگذاران کانون مدافعان حقوق بشر که توسط حکومت بسته شد، به نه سال زندان محکوم شده است.

این سازمان گفته است پیروان بهائیت از آزادی دینی محروم هستند و در اوت گذشته هفت نفر از رهبرانشان به جرم جاسوسی و بدون محاکمه عادلانه به حبس های بیست ساله محکوم شدند.

دیدبان حقوق بشر می گوید قوانین ایران همچنان پیروان اقلیت مذهبی سنی را مورد تبعیض قرار می دهد، مامورین امنیتی به دراویش گنابادی حمله می کنند و کسانی که به دین مسیحیت می گروند بازجویی و دستگیر می شوند.

این گزارش می افزاید اقلیت های آذری، کرد و عرب مشمول محدودیت های فرهنگی و سیاسی هستند و اقلیت های جنسی مطابق قانون با مجازات مرگ روبرو می شوند.

دیدبان حقوق بشر در پایان این گزارش آورده است توجه جهانی در بیشتر سال ۲۰۱۰ معطوف به برنامه اتمی ایران بود و نگرانی های جدی از تعمیق وضع حقوق بشر در این کشور را تحت الشعاع خود قرار داد.

 

انتقاد از نقض حقوق بشر در غرب

دیدبان حقوق بشر همچنین از اتحادیه اروپا به خاطر تبعیض فزاینده علیه مسلمانان و سایر مهاجران و نیز سوء استفاده از قوانین ضدتروریستی انتقاد کرده و افزوده نهادهای اروپایی باید احترام و تعهد بیشتری به حقوق بشر در داخل نشان دهند و کردار و گفتارشان یکی باشد.

دیدبان حقوق بشر در گزارش ۶۴۹ صفحه ای خود از دولت های جهان بخصوص کشورهای غربی و نیز سازمان ملل متحد انتقاد کرده و گفته است رویکرد «نرمی» در قبال ناقضان حقوق بشر اتخاذ و به گفتگوهای خصوصی و همکاری بسنده کرده اند.

این سازمان از اتحادیه اروپا به خاطر تبعیض فزاینده علیه مسلمانان و سایر مهاجران و نیز سوء استفاده از قوانین ضدتروریستی انتقاد کرده و افزوده نهادهای اروپایی باید احترام و تعهد بیشتری به حقوق بشر در داخل نشان دهند و کردار و گفتارشان یکی باشد.

این سازمان از رئیس جمهور آمریکا نیز انتقاد کرده و گفته است از قدرت سخنوری مشهور خود برای دفاع از حقوق بشر در چین، هند و اندونزی استفاده نکرده است.

 

دیدبان حقوق بشر همچنین دبیرکل سازمان ملل متحد را متهم کرده است که از اعمال فشار بر دولت های ناقض حقوق بشر خودداری کرده و تنها به نوعی دیپلماسی آرام اکتفا کرده است.
بر اساس گزارش مذکور، دفتر «بان کی مون»، دبیر کل سازمان ملل متحد، اتهامات مذکور در این زمینه را رد کرده است.

 

 

نامه اعتراضی دراویش گنابادی به صادق لاریجانی

جمعی از دراویش طریقت نعمت اللهی گنابادی در نامه سرگشاده به صادق لاریجانی، رئیس قوه قضاییه جمهوری اسلامی ایران، مراتب اعتراض خود نسبت به برخورد خلاف قانون مأمورین اداره اطلاعات اصفهان با آقای سید مرتضی محجوبی ، از مشایخ این طریقت ، را ابراز کردند .

 

به گزارش خبرنگار سایت مجذوبان نور، در بخشی از این نامه آمده است : مأمورین امنیتی ، همانگونه که امروزبزرگان و مشایخ عرفان را به بند می کشند، در فردایی نه چندان دور، با مراجع تقلید و ای بسا با خود شما نیز اینچنین خواهند کرد؟

سایت مجذوبان نور برای اطلاع عموم ، متن کامل این نامه اعتراضی را منتشر می نماید :

هو

121

آقای صادق لاریجانی ، ریاست قوه قضاییه

 

با سلام

احتراما بعرض می رساند، درساعات پایانی روز یکشنبه 12 دی ماه ، ماموران اداره اطلاعات به منزل یکی ازدراویش فولادشهر اصفهان، شبانه حمله کرده و با ضرب و شتم،هتاکی واستفاده از گاز فلفل ، جناب آقای محجوبی از مشایخ طریقت نعمت اللهی گنابادی به همراه فرزندش و 4 تن دیگر دستگیر وپس از تجمع دراویش آنها را آزاد می کنند.

سالهاست که حقوق انسانی و اجتماعی ما دراویش گنابادی پایمال جماعتی متحجر و درویش ستیز شده که بتدریج سیطره خود را بر جان و مال و نوامیس همه شهروندان کشور گسترش داده و به موازات آن  ستمگری براقلیتهای دینی و مذهبی را به سنتی معمول مبدل کرده است.

چه فرق دارد، آنکه خون ما را در شیشه اغراض وتعصبات خود می کند، هموطن!ماموراجنبی! کافر یا مسلمان! باشد و وقتی حریم قانون توسط مجریان آن شکسته می شود وقانون شکن دولتی!! مورد حمایت و همراهی دستگاه قضایی قرار میگیرد ، چه باید گفت ؟! دین و مقدس مآبی ظالم، ماهیت ظلم را تغییر نمی دهد. ظلم، ظلم است وبا هر مختصات و شناسنامه ای یک ماهیت بیشتر ندارد و پسوند اسلامی دادن به ظلم، از آن حیث که فاعل آن مامورنظام اسلامی است، ظلم را توجیه و تطهیرنمی کند، بلکه ظالم با استتار ظلم در زیرنقاب اسلام، ستمی مضاعف کرده، تیشه بر ریشه اعتقادات مردم  هم می زند.

بزرگان و مشایخ طریقت گنابادی امروز برای مسافرت در وطن خود نیازمند روادید و اخذ اجازه از اداره اطلاعات هستند! چرا؟ با کدام مستند قانونی یک نهاد دولتی می تواند حق قانونی شهروندان کشور را به اختیار خویش محدود یا ملغی کند؟ مقابله با این خودسری ماموران امنیت،  با کیست؟

قانون، حد بایدها و نبایدهای رفتاری تمامی شهروندان در هر پست و مقام و با هر عقیده و مرام را معین و مشخص کرده است و شما در مقام ریاست قوه قضاییه، ملزم و مکلف به حفظ حریم قانون و حسن اجرای آن در این سرزمین می باشید و البته نیک مستحضرید که حساسیت حضرتعالی نسبت به تخطی وقانون شکنی کارگزاران و ماموران حکومت، باید دو صد چندان باشد، نه آنکه دست نیروهای امنیتی را چنان باز گذارید که آزادانه، مردم ایران را به شکلی برده وار به صلابه کشند!.

امنیتیها با حمله شبانه و دستگیری پیرمردی70 ساله که از بیماری رنج می برد، ضمن هتاکی و فحاشی، در مقابل چشمان وی کتف فرزندش را شکسته و سپس این شیخ طریقت را با پای برهنه و کشان کشان به همراه فرزند و 4 درویش دیگر به زندان انتقال داده  و بعد از اجتماع دراویش، آنها را آزاد می کنند. معلوم نشد، چرا بازداشت کردند؟ و چرا آزاد ؟ و این معما باقی ماند که کدام مشکل امنیتی در کشور یا دراستان اصفهان حل و فصل شد؟

حضرت آیت الله ؛

آیا تصور نمی کنید، امنیتیها و مامورانی که حداقل ارزشهای انسانی و موازین قانونی را رعایت نمی کنند وتوهم توطئه، اساس تحلیل و نگرش آنهاست و خود را میزان و فراتر از قانون می دانند، همانگونه که امروزبزرگان و مشایخ عرفان را به بند میکشند، با یک چرخش سیاسی و توهمی دیگر! در فردایی نه چندان دور، با مراجع تقلید و ای بسا با خود شما نیز، رفتاری همینگونه خواهند داشت؟ مسلما  آنروز پشیمانی سودی ندارد و از چرخش روزگار و انتقام چرخ ، نصیبی جز حزن و اندوه نخواهید داشت!؟

ای که دستت میرسد کاری بکن          پیش آز آن کز تو، نیاید هیچ کار

باجگیران چون باج گیرند، نفسشان آرام گیرد و قلدران چون قلدری کنند و حریفی نفس کش را نیابند، قداره راغلاف نمایند. اما گویا آنکه با ما در افتاده، بهانه گیر است، تکلیف خویش را نمی دانیم که هر چه کنیم او بهانه می گیرد! حسینیه ما را حسینیه نمی داند،  امام حسین(ع) ما را امام نمی داند. عرفان ما را عرفان نمی داند. حق و حقوق ما را به عنوان یک انسان قبول ندارد، حقوق شهروندی ما را به عنوان یک ایرانی به رسمیت نمی شناسد.  قانونی که خود نوشته است، چون نوبت به دراویش میرسد، قبول ندارد. برایمان راهی نگذاشته اند .

حضرت آیت الله ؛

از کسی شکایت نمی کنیم که ما برای استیفای حقوق حقه خود، مرجعی را جز حضرت حق به رسمیت  نمی شناسیم، اما از باب تذکر به جنابعالی و آگاهی شما از خطرو طوفانی که در راه است، این نامه را نگاشتیم، باشد که کتاب تاریخ را ورق زده، پند و عبرت گیرید و بدانید که تحمل رعیت را اندازه است! و صبر حق از شنیدن ناله بندگانش را حدی است

آه دل درویش به سوهان ماند                    گر خود نبرد برنده را تیز کند

 

جمعی از دراویش سلسله نعمت اللهی گنابادی

 

 

يك درويش گنابادي در مزار سلطاني بيدخت به خاک سپرده شد

پیكر مرحوم آقای جواد مقنی از دراويش سلسله نعمت اللهي گنابادي ، صبح امروز پنج شنبه 7 بهمن ماه ، در مزار سلطاني بيدخت  به خاک سپرده  شد .

 

به گزارش خبرنگار سايت مجذوبان نور ؛ مراسم تشييع و تدفین  اين درويش گنابادي  با حضور جمعي از دراويش واهالي بيدخت و بازماندگان آن مرحوم در مزار سلطاني بيدخت با شکوه وآرامش و بدون دخالت و حضور نيروهاي امنيتي و انتظامي برگزار شد.

 

حدیث دیگران از تصوف و عرفان (قسمت اول)

گردآورنده: مهرداد مصوری

خوشتر آن باشد که سّر دلبران

گفته  آید  در    حدیث   دیگران

از آنجا که در مورد قسمت باطنی و مهمترین سنت اسلامی در مقام معنویت که همانا تصوف و عرفان اسلامی است بسیار کتابها و سخن ها به رشته تحریر و در بیان آمده است و هر کدام از نظر دهندگان گوشه ای از این دریای بیکران را نگاه نموده و در مورد آن توصیف و یا دیدگاهی ارائه نموده اند و شاید دسترسی یکجا برای اهل تحقیق به این نظریات فراهم نبوده و تفحص و حوصله و زمان این جستجو برای هر کسی میسر و مقدور نباشد حقیر با توجه به قلت بضاعت علمی و عملی در این حوزه سترگ از سر عشق و علاقه به این حقیقت و روح واقعی دین مبادرت به جمع آوری این دیدگاه ها نموده و البته با ادای احترام به تمامی صاحبنظران منصف و با دقت آنچه در این گردآوری آمده است دیدگاه آن اندیشمندان است و اگرچه مسلما در بسیاری از مطالب نزدیکی و یکی بودن با صاحبان آرای واقعی این وادی در قلم و بیان این متفکرین مشهود میباشد و به نوعی میتواند دور نمایی از تصوف و عرفان حقیقی که همانا تشیع واقعی میباشد را بدست دهد، گاهی نیز بدلیل تعمق در مفاهیم علمی و سلوک در معانی عملی نویسنده و یا گوینده این شرح و تفسیر دریافت کسی است که در کنار و یا میانه های دریا به غوص پرداخته است.

به لحاظ رعایت امانت و اجتناب از کوتاه و یا خلاصه نمودن، مطالب آنگونه که منتشر شده است آورده میشود. در پایان مقدمه اظهار قدر دانی و امتنان قلبی خود را از صاحبنظران و رسانه هایی که این مقالات و گفتگوها را منعکس نموده اند مینمایم.

مهرداد مصوری

بهمن 1389

عقلانيت و معنويت در اسلام


گفت و گو: عقلانيت و معنويت در اسلام / دكتر غلامحسين ابراهيمى دينانى

استاد دكتر غلامحسين ابراهيمىِ دينانى در سال 1313 در روستاى دينان از توابع اصفهان به دنيا آمد و پس از طى مقطع ابتدائى براى تحصيلات علوم دينى به مدرسه علميه نيماورد در شهر اصفهان وارد شد و دروس مقدمات را در آنجا به پايان رساند، سپس به منظور تكميل علوم دينى به حوزه علميه قم وارد شد و مقطع خارج را تا حد اجتهاد گذراند و هم زمان فلسفه اسلامى را در محضر استادانى چون علامه طباطبايى فراگرفت.

استاد در سال 1341 تحصيلات دانشگاهى خود را در گرايش فلسفه آغاز كرد و در سال 1355 دكتراى خود را در اين رشته از دانشگاه تهران دريافت نمود.

ايشان از سال 1355 تا 1362 در دانشگاه فردوسى مشهد و از آن زمان تاكنون با رتبه استادى در گروه فلسفه دانشكده ادبيات دانشگاه تهران در كار خدمت به فرهنگ فلسفىِ اين مرزوبوم است.

از ايشان علاوه بر مقالات فراوانى كه در مجلاّت گوناگون چاپ شده، اين كتاب ها به چاپ رسيده است:

قواعد كلّى فلسفى در فلسفه اسلامى، وجود رابط و مستقل در فلسفه اسلامى (در سه جلد)، معاد از ديدگاه حكيم مدرّس زنوزى، منطق و معرفت در نظر غزالى، ماجراى فكر فلسفى در جهان اسلام (در سه جلد)، دفتر عقل و آيت عشق (در سه جلد)، شعاع انديشه و شهود در سهروردى، اسماء و صفات.

جنابعالى از عقلانيت و معنويت چه برداشتى داريد؟ اين دو مفهوم را چگونه تعريف مى كنيد؟

سؤال شما ضمن اينكه سؤال خوبى است، كمى زيركى در آن به چشم مى خورد. در آغاز بايد روشن شود كه وقتى شما در مورد عقلانيت در كنار يا مقابل معنويت سؤال مى كنيد، منظورتان از عقلانيت چيست؟ آيا خود شما تصوير درستى از معنويت داريد، يا معناى مبهمى را در برابر معناى ديگرى گذاشته ايد، كه آن هم معنايش چندان روشن نيست؟ به نظرم مى آيد قبل از ورود به اين بحث، اين دو واژه را كه به كار رفت روشن كنيم. منظور از عقلانيت چيست؟ وقتى مى گوييد «عقل و عقلانيت» چه چيزى را اراده مى كنيد؟ و وقتى مى گوييد «معنويت» چه چيزى را اراده مى كنيد؟ تا وقتى كه به نحو اجمال دست كم معناى اين واژه ها روشن نشود، بحث از آنها بحث بيهوده اى خواهد بود.

درباره عقلانيت معانى و تعريفات مختلفى گفته شده است. شايد براى هيچ چيزى اين مقدار تعريف مطرح نشده باشد. اشراقيون يك طور تعريف كرده اند، در اديان يك طور تعريف شده است; مثلا در روايات ما عقل شريعت باطن خوانده شده است; اين در واقع يك نوع تعريف است. فلاسفه هركدام بنا به مسلكى كه داشته اند عقل را يك طور معنا كرده اند: بيشتر حكماى ما عقل را موطن كليّات ناميده اند; عقل نيرويى است كه به كليات نائل مى شود. بعضى گفته اند عقل مدرك روابط ضرورى است; مثل احكام رياضى كه بين آنها روابط ضرورى برقرار است. فرمول هاى رياضى با هم رابطه ضرورى دارند; وقتى مى گوييد 2+2 مشخص است كه برابر است با 4. رابطه بين 2+2 و تساويشان با 4 مُدْرَكى عقلانى است، يا مثلا مثلث كه مجموع زوايايش با 2 زاويه قائمه برابر است از اين قبيل است; اينها معانى كلى است. البته عقل هم در مقام نظر، هم در مقام عمل احكامى دارد. اينها با هم فرق دارند، ولى من به جاى اينكه اين تعريف هاى متعددى را كه براى عقل گفته اند و خيلى زياد هم است ذكر كنم، اجازه دهيد در ضمن طرح اين سؤال، سؤال ديگرى را مطرح كنم تا با طرح آن به هدف نزديك تر شويم.

من از شما مى پرسم كه اصلا عقل را با چه بايد تعريف كنيم و تعريف كننده عقل كيست؟ هيچ چاره اى در جواب اين سؤال نداريم، جز اينكه بگوييم غيرعقل نمى تواند عقل را تعريف كند. هيچوقت عقل از ناحيه غيرعقل قابل تعريف نيست; يعنى غيرعقل نمى تواند عقل را تعريف كند. هركس هم عقل را تعريف كند با لحاظ عقلانى آن را تعريف مى كند. تعريف عقل، كارى عقلانى است و براى همين هم تعريف عقل فقط با عقل قابل بيان است. حال آيا تعريف كننده در مقام تعريف شونده قرار مى گيرد; يعنى تعريف شامل خود تعريف كننده هم مى شود يا نه؟ من نتيجه اى كه مى خواهم بگيرم اين است كه عقل ضمن اينكه خودش را تعريف مى كند; تعريفى كه به وجهى مى تواند درست هم باشد و در خيلى جاها نتيجه هم مى دهد، مثلا درك روابط ضرورى، تعريف عقل است، درك كليات تعريف عقل است، اما هميشه عقل فراتر از تعريف خود است، چون تعريف كننده هميشه از تعريف خودش فراتر است. بنابراين عقل با آن معنايى كه من از آن صحبت مى كنم از همه تعريف هايى كه خودش براى خودش كرده فراتر است. من از عقلانيت يك چنين معنايى را مى فهمم.

حالا سراغ معنويت مى رويم; معنويت را هم عقل مى فهمد; يعنى چه؟ من نمى دانم معنويت چگونه مى تواند از دايره عقل بيرون باشد يا خلاف عقل باشد; يعنى معنويتى داشته باشيم كه خلاف عقل باشد ـ نمى گويم، در چارچوب يكى از تعاريف بگنجد; البته ممكن است معنويت در بعضى از اين چارچوب ها نگنجد و بالاتر باشد ـ حداقل مى توانم بگويم كه معنويت نمى تواند برخلاف عقل باشد. آيا معنويتى كه ضد عقل است و با عقل تناقض دارد معنويت است؟! بنده چنين معنويتى را نمى شناسم، بنابراين معنويت هم به نوعى بايد به عقل نزديك باشد يا خودِ عقل يا چيزى شبيه عقل باشد، يا دست كم از شئون عقل باشد. اگر معنويت را كه كمتر تعريف شده است بخواهند تعريف كنند، معمولا مى گويند چيزى است كه مافوق محسوس است، و در امور ظاهرى نمى گنجد. تعريف هايى كه براى معنويت شده بسيار شبيه آن تعريف هايى است كه براى عقل شده است. بنابراين ما معنويت غيرعقلانى نداريم. هر معنويتى نوعى و حدى از عقلانيت در آن هست; ما معنويت ضدعقل نداريم.

اگر معناى عقل و معنويت را يكى بدانيم يا يكى را در ديگرى مندرج بدانيم، بايد خيلى از مطالبى را كه عرفا يا متكلمان گفته اند كنار بگذاريم; مثلا ابن عربى در جايى گفته است «من قال بعلّة فليس بملّة».

من عقل فلسفى را نگفتم; البته بيشتر تعاريفى كه براى عقل شده است جنبه فلسفى دارد، امّا عقل از اين فراتر است. عقلْ فلسفى است، يا رياضى، يا علمى، يا سياسى و عملى، كه همه اينها به نوعى فلسفى اند; حتى حرفى كه ابن عربى مى گويد همان را از روى عقل مى زند. اگر عقلى در كار نبود نمى توانست اين حرف را بزند. يكى از نتايج عقل ابن عربى اين است كه من قال بعلّه فليس بملّة. مى خواهد بگويد عقلى كه در چارچوب ارسطويى، منحصر شود با ملّت و شريعت كاملا همخوان نيست، چون شرايع از چارچوب ارسطويى بالاتراند. اين حرف درستى است، بله شريعت عقل ديگرى است كه همان عقل رحمانى است. اين از بركات عقل است كه ابن عربى مى تواند اينگونه حرف بزند. بله ممكن است بعضى، از بركات عقل استفاده كنند، امّا برخلاف عقل صحبت كنند و اين زهى بى انصافى و كفران نعمت است كه كسى از بركات عقل استفاده كند و برخلاف آن صحبت كند. امّا آنچه ابن عربى يا هر عارف ديگرى گفته است، چهره خاصى از عقل را نشان داده است و اينكه اگر كسى عقل را فقط در علت و معلول خلاصه كند. در جايى متوقف خواهد شد. اين كاملا درست است.

يعنى شما معتقديد در هر جايگاهى كه ما بايستيم، در حقيقت در جايگاه عقل قرار گرفته ايم؟

همينطور است. آنچه فقيه يا عارف مى گويد خودش نوعى استدلال است. درست است كه گاهى در شكل كبرا و صغرا نيست، ولى استدلال در صغرا و كبرا محدود نمى شود. اينكه مثلا عقل ناتوان است، اين خودش يك استدلال قياسى است. مولانا هم گاهى عقل را نقد مى كند، امّا او هم دارد استدلال مى كند. اينكه كسى عقل را درحد شكل يا قالب خاصى محدود بكند وبگويد ليس الاّ، اين معناى باطلى است; عقل از اينها فراتر است. عقل وقتى خود را تعريف مى كند فراتر از تعريف مى ايستد. همه عرفا اگر عقل را نقد مى كنند به عقل خاصى نظر دارند كه همان عقل حسابگر، رياضى، تجربى، فلسفى يا ارسطويى است; يعنى درحد ارسطو متوقف ماندن را درست نمى دانند.بله، كسى كه درحد ارسطو بماند محدود مى شود. ازارسطو مى شود بالاتررفت. انبيا از ارسطو بالاتر هستند. انبيا هم نمادهاى عقل هستند. پيغمبرما عقل كل است; روايات ما اين را مى گويد.من حرف غيرشرعى نمى زنم. روايات ما همين را مى گويد; منتهى در مورد آنها دقت نشده است.

عقل شريعت باطنى است، و هميشه باطن برتر از ظاهر است. اگر روايات مى گويد عقل شريعت باطنى است، يعنى بالاتر از شريعت ظاهرى است، چون باطن از ظاهر بالاتر است، چون اگر باطن نباشد ظاهر نيست. آيا ظاهر جلوه باطن است يا باطن جلوه ظاهر؟ آيا جلوه بالاتر است يا متجلى؟ قطعاً متجلى بالاتر است.

گرايش هاى مختلفى در اسلام هست كه همواره با يكديگر در نزاع بوده اند; گرايش هاى فلسفى، كلامى، فقهى، صوفيانه و… با اين تعريف شما از عقلانيت اين نزاعها چگونه تبيين مى شوند؟ آيا در اين صورت اين نزاع ها بلاموضوع نمى شوند؟

همه گرايش ها نزاع هايى داشته اند. همه اين نزاع هاى عقلانى است. عرفا هيچوقت ضد عقل نبوده اند. اين يك اشتباه تاريخى است كه رخ داده است; يعنى برخى صوفيان تنبل و خانقاهيان كم مايه و بى سواد به غلط گفته اند كه عرفا ضدعقلند. ما هيچ عارفى كه ضدعقل باشد نداريم. از عرفاى قرن سوم گرفته تا عرفاى معاصر، كسى را نشان بدهند كه با عقل سرِ ستيز داشته است; منتها اينها از عقل فلسفى بالاتر مى رفتند، عقل كه فقط عقل فلسفى نيست و فقط در فلسفه خلاصه نمى شود، عقل بالاتر هم مى رود. عقل نبوى هم عقل است، انبيا هم عقل دارند، حضرت ختمى مرتبت عقل كل است.

عرفا از عقلى كه در يك نحله فلسفى خلاصه مى شود انتقاد مى كردند، حتى خود فلسفه هم از اين نحله هاى فلسفى بالاتر و فراتر است. نحله ها فلسفى اند، ولى فلسفه نحله اى نيست. نحله هاى فلسفى فلسفى اند، امّا خود فلسفه در يك نحله خلاصه نمى شود. عقل از اين نحله ها بالاتر مى رود. بدين ترتيب اين نزاع ها كه شما گفتيد بى موضوع نمى شوند. همه اين ها نزاع هايى هستند كه عقل با خودش دارد; يعنى يك مرتبه از عقل با مرتبه ديگر درگير است. تمام نزاع هايى كه شما ذكر كرديد و حتى نزاع هايى كه در آينده ممكن است پيش بيايد، همه در محدوده عقل هستند. عقل در مراتب مختلف درگيرى دارد، چون عقل مطلق نيست. در عقل مطلق درگيرى ندارد. عقل كل و عقل اول هيچ نزاعى ندارد. اگر عقل خالص از اوهام باشد; مثل عقل اول با هيچ چيزى درگيرى ندارد، چون عقل خالص است. حالا وقتى عقل به حدّ بنى آدم درآمد و تجليات و ظهورات عقل تنزل كرد و به تعبير سهروردى، عقل سرخ شد، يعنى عقلى شد كه در طبيعت انسانى گرفتار شبهات و تمايلات نفسانى شده و درعالم طبيعت گرفتار شده است، در اين صورت محل نزاع ها مى شود; يعنى در وجود انسان ميدان فعاليت عقل سرخ عقل آدمى و در وجود آدمى است و وجود آدمى يك مركزى است كه هزاران تمايل و شهوت دارد; يعنى عقلى كه در چنين جايى فعال است، عقلى است كه با شهوات يا با وهم و خيال توأم است يا عقلى است كه با منافع زودگذر سروكار دارد. عقل متكلمى كه مى خواهد يك چيز را اثبات كند با عقل فيلسوفى كه حالات ديگرى دارد درگيرى دارد. عقل عارفى كه علاوه بر سلوك فكرى سلوك عملى هم كرده، هم سلوك فكرى داشته و هم شهوات را زدوده، يعنى يك نوع رياضت كشيده و عارفِ اهل رياضت و سلوك است و تمام اين تمايلات را در خود سركوب كرده، خوب معلوم است كه از فيلسوف روشن تر است، بنابراين يك عارف با يك فيلسوف درگيرى پيدا مى كند، براى اينكه فيلسوف ضمن اينكه سلوك عقلى داشته سلوك عاطفى و بدنى نداشته است. اين درگيرى هايى كه شما به آنها اشاره كرديد همه آنها نزاع مرتبه اى از عقل را با مرتبه ديگر مى رساند، ولى سرانجام خود عقل بايد در اين درگيرى ها تصميم بگيرد، البته عقل هرچه بتواند خود را از اين گرفتارى هاى عاطفى، مادى، شهوانى و نفسانى تنزيه كند و نجات بدهد حكمش صادق تر و دقيق تر خواهد بود.

فى الواقع معنويت جلوه اى از آن عقلانيت است.

همينطور است، اگر شوائب و اوهام از عقل زدوده شوند، چنين عقلى به معنويت نزديك شده است.

چگونه است كه كسانى كه مروج معنويت هستند از نوعى تقابل ميان عقل و معنويت سخن مى گويند؟

براى اينكه اشتباه مى كنند و دقت نمى كنند. ببينيد خود واژه معنويت از معناست; اگر معنا نداشته باشيم آيا معنويتى وجود پيدا مى كند؟ معنا از معنويت است يا معنويت از معنا؟ معنويت را از معنا مى سازيم، يا معنا را از معنويت؟ اگر معنويت از معنا است، پاسخ دهيد كه معنا با چه نيرويى قابل درك است و موطن آن كجاست؟ معنا در چه عالمى تحقق مى يابد؟ موطن معنا عالم عقل است. معنا در عالم عقل حضور دارد.

به نظر مى رسد كه اين ديدگاه شما با آنچه در عالم واقع و در عرصه انديشه اسلامى اتفاق افتاده متفاوت است.

بايد با مبانى عقلى و با ميراث معنوى آشنا بود. بايد با احكام دين و فلسفه هم آشنا بود. در اين صورت متوجه خواهيم شد كه در اينجا يك خلطى صورت گرفته است. بسيارى توجه نكرده اند و دراينجا بدآموزى صورت گرفته است، اينكه شما مى گوييد اختلافاتى وجود دارد، حرف درستى است. اختلافات جدى اى هم هست، ولى فكر مى كنم كه اين اختلاف ميان غيرعقل با عقل نيست، بلكه ميان مراحل و مراتب عقل است. ديدگاه عرفا و ديدگاه فلاسفه هر دو عقلانى اند. عرفا به غيرعقلانيت دعوت نمى كنند. عرفا مى گويند در اين حد نبايد توقف كرد، نمى گويند عقلت را از دست بده. عرفا آدمِ عاقل مى خواهند، اصلا آدم ديوانه كه به درد عرفا نمى خورد، به درد بشريت هم نمى خورد، اصلا آدم ديوانه به شريعت هم مكلَّف نيست; چه برسد به معنويت، البته بعضى از جنون ها هستند كه عين عقل اند. اين عقل عقل كسى است كه به قول مولانا قماربازى است كه بباخت هرچه بودش. اين جنون العاشقين است، يا همان عقلاء المجانين. خوب اين آدمى است كه زده زير همه چيز، ولى اين عين عقلانيت است. همه چيز را باخته، يعنى از همه تعلّقات رها شده است. بله اين هم خاصيت عقل است. عقلى كه از تعلقات نفسانى، عاطفى و تمايلات اين جهانى رها شود خالص تر است. من اين را عين عقل مى دانم و اين مقتضاى روايات و آيات ماست، نه اينكه من اين حرف را درآورده باشم. اتفاقاً من اين نظر را از آيات و روايات الهام گرفته ام. بله، من مى گويم عشق عقل نيست، اما عشقْ خالى از عقل نيست. من براى عشق منهاى عقل ارزشى قائل نيستم. عشقى كه معرفت و شناسايى در آن نباشد، به نظر من معناى درستى ندارد، يك كنش و جاذبه مغناطيسى يا غريزه حيوانى است. عشق واقعى يك كشش تند است. خاصيت عشق آن كشش تند و بى محابايى است كه همه محاسبات پايين و مادون را خرد مى كند. اگر در اين عشق، آگاهى نباشد چگونه چنين عمل مى كند؟ آگاهى طبق عقل و از شئون عقل است. اگر در عشق آگاهى نباشد به حد يك كشش مغناطيسى و جمادى يا به حد يك غريزه حيوانى تنزل پيدا مى كند. خردمندىِ مذموم، يعنى محاسبات اين جهانى. آن خردمندى اى كه برخى از اهل معنا از نفى آن سخن مى گويند، يعنى اگر در محاسبات ارسطويى خلاصه شوى زيان دارد. بسنده كردن به محاسبات ارسطويى زيان دارد. خردمندىِ ارسطويى با مقامات عاشق ناسازگار است، ولى عشق افلاطونى عشق خوبى است و عشق انبيا هم يك نوع عقلانيت است.

مثلا چرا حضرت ابراهيم مى پذيرد كه حضرت اسماعيل را ذبح كند؟ آيا اين رفتار با عقلانيت سازگار است؟

بله، معرفتى كه ابراهيم از حق تعالى دارد همين عين عقلانيت است. اگر امر خدا نبود وى اين كار را نمى كرد، اين امر را چه كسى تشخيص مى دهد؟ اين آگاهى حضرت ابراهيم به اين نكته بود كه امر خدا خيلى بالاست. اين آگاهى از چه طريقى حاصل مى شود و با چه نيرويى؟ آگاهى به كجا متعلق است; به تمايلات كور؟ عقلانيتى كه من از آن صحبت كردم، نه عقل مقولى، كه عقلى فوق المقولة است، ذاتش فوق المقولة است، ولى در همه مقولات فعال است.

ارزيابى و تبيين شما از تلاش ها عالمان پيشين براى رفع تعارض عقل و وحى، يا علم و دين، يا عقل و ايمان چيست؟

به نظر من حكماى اسبقِ ما اين مطلب را خيلى خوب فهميده بودند كه اينها با هم قابل جمع اند. همين تلاششان براى اينكه بين دين و عقل و فلسفه جمع كنند بر اين اساس معنا پيدا مى كند، متأخران منحرف شدند و نتوانستند حرف حكيمانى چون فارابى را بفهمند و دچار اشكالات شدند. اما بزرگان و پيشينيان خوب به اين نكته توجه كرده بودند. اگر كسى به اين توجه كند و از اين ديدگاهى كه من مى گويم شروع كند خود به خود اين تعارض بين عقل و دين برداشته مى شود. براى اينكه عقل عِلمى يا عِلمانى يكى از موقف هاى عقل است. عقل دينى هم يك موقف ديگرى است. شما اگر از بالا نگاه كنيد درمى يابيد كه اينها متحدند و تعارضِ آنها تعارضى سطحى است و جدى نيست. شما وقتى در باطن مى بينيد درمى يابيد كه اين دو يكى هستند. اتفاقاً تعارض را كسانى مى بينند كه با ماهيت عقل آشنايى ندارند، يعنى عقل را درست تعريف نمى كنند. كسى كه عقل را در عقل عِلمانى خلاصه مى كند، عقل علمانى اى كه عبارت است از تجربه و خطا و آزمايش، يعنى عقل آزمايشگاهى; كسى كه عقل را فقط آزمايشگاهى و علمانى مى داند طبيعتاً آن را با عقل وحيانى در تعارض مى بيند، چون در آزمايشگاه، عقل وحيانى نمى گنجد و قابل آزمون و خطا نيست. بنابراين اين دو با هم نامتعادل اند، ولى اگر كسى بداند كه اين يك جلوه اى از عقل و آن ديگرى هم جلوه ديگرى از عقل است خودبه خود اين تعارض برداشته مى شود و هردو به درستى در جاى خود قرار مى گيرند. هردو عقل اند; عقل علمانى به كار تجربه مى پردازد، براى اينكه طبيعت را كشف كند. طبيعت از راه آزمايش و خطا و تجربه كشف مى شود و عقل وحيانى هم عقل است. و چون در ماوراست، افق وسيع ترى دارد. عقل وحيانى همان متعلَّق عقل را از يك افق وسيع ترى مى بيند، ولى عقل علمانى همان را از افقى تنگ تر مى بيند; افق وسيع و افق تنگ با هم تعارض ندارند، افق تنگ مضمحل در افق وسيع است; اينگونه تعارض ميان آنها برداشته مى شود. تمام اين اشكالات براى اين است كه آن ديد را ندارند، يعنى عقل را خيلى منحط كردند، عقل را تنزل دادند، و به تعبير فرنگى ها ريديوس (Reduce)كردند، يعنى مى گويند فقط همين است عقل. خوب وقتى همين شد تعارض پيدا مى كند، ولى من افق عقل را وسيع مى بينم و افقى را وسيع تر از افق عقل نمى دانم. هيچ چيز در عالم، پس از حق تعالى افقش وسيع تر از عقل نيست. بنابراين همه چيز در عقلانيت معنا و جايگاه پيدا مى كند. ما به اين طريق خيلى از تعارضات را مى توانيم برداريم و اصلا تعارضى نمى بينيم. تعارض در يك مرتبه است و هميشه مراتب درتعارض اند و با هم فرق دارند. همه چيز از بركات عقل است و هركدام از مراتب عقل در جاى خودش درست است. اختلافات در طريق و مرتبه است، يعنى كسى كه از بالا نگاه مى كند همه چيز را سرجاى درست خود مى بيند.

يعنى نيازى به تفكيك حريم و قلمرو عقل و معنا نيست؟

نيازى به اين تفكيك نيست، زيرا خود عقل حريم خود را مى داند. هنگامى كه عقل فرمولى علمى يا رياضى يا تجربى را به من ارائه مى كند، خودش مى داند كه هركدام تا كجا برد دارد و وقتى كه از وحى يا معنويات صحبت مى كند مى فهمد كه اين حوزه به تجربه مربوط نيست، هرچند باز از همان حوزه وسيع و گسترده عقل ناشى مى شود. اگر هركدام حد خود را بداند پا در حريم ديگرى نمى گذارد. عقل تجربى فقط در محدوده آزمايشگاه برد دارد. وحى اين عقل را در اين محدوده تصديق مى كند و مى گويد تو از اين حد خارج نشو و اين درست است. اگر مرتبه اى از عقل حريم مرتبه هاى ديگر را بفهمد ديگر پايش را بيش از حد خود دراز نمى كند، و از گليم و اقليم خودش بيرون نمى رود.

در همه اديان آموزه ها و تشريعاتى داريم كه لااقل در ظاهر با مدركات عقل عملى يا نظرى نمى سازد. اگر خاستگاه عقل و وحى يكى است چگونه اين تعارض ها قابل تبيين اند؟

شما گرفتار اين تعارض شده ايد، براى اينكه اصالت را به عقل تجربى داده ايد. ولى اولا درباره آيات قرآن ضمن اينكه به حجيت ظاهر سخت باور دارم، معتقدم شما حق نداريد كه آنها را در حد تفسير ظاهرى خلاصه كنيد و بخشكانيد. آيات هزاران معناى باطنى دارند; مثلا سبع سماوات خيلى معنا دارد، و قابل تأويل است. ثانياً در مورد داده ها علم هم بايد بفهميم كه تا چه اندازه علمى و قطعى است. مسائل علمى را بايد بررسى كرد. علم تا حد تجربه اعتبار دارد و اگر تعارضى هست راه حل اين است كه اين در يك ساحت معتبر است و آن در ساحت ديگر. من تعارضى نمى بينم شما گرفتار تعارضيد، به علت اينكه عقل را آنطور كه من معنا مى كنم، معنا نمى كنيد. بعضى در آزمايشگاه نشسته اند و مى گويند عقل همين است كه من مى گويم، اصحاب آزمايشگاه مى گويند، عقلانى همان است كه آزمايشگاه تأييد كند و غير از اين، عقلانى نيست و اين اشتباه است. آن هم كه وحى را فقط در حدّ ظاهر تفسير مى كند و فقط آن ظاهر را وحى مى داند، در اشتباه و تعارض مى افتد. نه اين بر حق است نه آن. نه عالم تجربى حق دارد بگويد كه عقل منحصر به اين آزمايشگاه است كه من مى بينم، نه آن عالم دينى حق دارد يك معنويت وسيع و گسترده ابدى را در يك حد ظاهر تفسير كند و در همان ظاهر بماند. وى در واقع نتوانسته است آيه را تفسير كند. علمانى و علم زده هم مانند سيداحمد خان هندى يا مفسر مصرى طنطاوى در تفسير آيات ناكام مى ماند، اينها ذهن هاى حس گرا و علم زده اى داشتند و مدام وحى را با اين مسائل حسى تفسير مى كردند و دچار تعارض مى شدند. چه كسى گفته است كه اينگونه تفسير كنيد. يك عقل معنوى داشته باش تا بفهمى كه عقل تجربى همه عقل نيست. مفسرانى مثل طنطاوى يا سيداحمدخان پوزيتيويست و تابع علم تجربى اند و همه چيز را در اين چارچوب مى بينند، يعنى در تعارض گرفتارند. من چنين تعارضى را نمى بينم. عالم وحى به نظر من خيلى گسترده تر از اين حرف ها است.

ما بعد از فارابى و بوعلى، در خواجه نصير شاهد كوشش هاى فراوانى براى تحكيم عقل و آشتى دادن ميان عقل و وحى، و كلام و فلسفه هستيم. ارزيابى شما از نقش و جايگاه خواجه در اين قلمرو چيست؟

سؤال خوبى است. خواجه در واقع به ضعف مطالب قبل از خودش پى برده بود و در واقع در پى احياى فارابى و ابن سينا بود. حرف هاى فارابى و ابن سينا تا قبل از خواجه خيلى خوب فهميده نشده بود و اشعريت رواج پيدا كرده بود و در ميان متكلّمان به خصوص در شيعه تا قبل از خواجه ضعف هايى راه يافته بود. خواجه اين ضعف را متوجه شد و در واقع مى خواست از اسلام دفاع كند و بيشتر مسائل كلامى را با صبغه فلسفى مطرح كرد، يعنى مى خواست عقائد را از مجادلات كلامى برهاند. اين كارى كه خواجه انجام داد و نيز شرحى كه امام فخر رازى بر اشارات نوشت، هردو از رويدادهاى مهم در عرصه انديشه اسلامى اند. هم شرح خواجه و هم شرح فخر رازى دو جريان بسيار مهمى اند كه در جهان اسلام اتفاق افتاده اند و اين رويارويى يكى از زيباترين چهره هاى فرهنگى جهان اسلام است. ما قبل از اين دو متكلم، ابن سينا و فارابى را داشتيم. به نظر من اين دو خيلى بزرگ اند و عقلانيت اسلام را خيلى بهتر فهميدند. اين دو حكيم و حكمايى نظير اينان فهميدند كه اسلام از عقلانيت دفاع مى كند و اسلام يك دين عقلانى است و مخالف عقلانيت نيست. امّا بعد از اين دو بزرگ، به لحاظ تسلط خلافت عباسى كم كم اشعريت رونق گرفت و فلسفه تحت الشعاع قرار گرفت و معتزله هم منقرض شدند. اما بعد از چند قرن دو شرح بر اشارات نوشته مى شود. اشارات يكى از زبده ترين و خلاصه ترين آثار ابن سينا است. به نظر من در اشارات زبده ترين انديشه هاى ابن سينا مطرح شده است، امّا در شرح امام فخر رازى بر اشارات وى به عنوان يك متكلم اشعرى تا آنجا كه توانسته از باى بسم اللّه تا تاى تمت تمام توانش را كه زياد هم بوده به كار برده است تا آراى وى را نقض كند. به نظر من فخر رازى يكى از نيرومندترين متكلمان اشعرى در تاريخ اسلام است، وى عالم خيلى نيرومندى است كه تمام توانش را به كار برد تا حرف هاى بوعلى را مخدوش كند و يك جايى ضربه اى را وارد كند. اين ضربه اى است كه اشعريت در اوجِ اقتدار خود به عقلانيت فلسفىِ اسلام وارد مى كند، ضمن اينكه خلافت هم در مقام عمل به عقل گرايىِ اسلامى ضربه زده بود، از نظر فكرى هم يكى از نيرومندترين آدم ها، يعنى فخر رازى به جان انديشه هاى عقلانى افتاد و ضربه زد. خواجه هم تمام توانش را به كار برد تا انديشه هاى زهرآلود يك متكلم بزرگ اشعرى به نام فخر رازى را خنثى كند. اين اوج دو برخورد اشعريت و عقلانيت است و من زيباترين چهره تعارض گونه اشعريت و عقلانيت فلسفى را در تاريخ اسلامى برخورد خواجه نصير و فخر رازى مى دانم، اين دو همه حرف ها را زده اند. هرچه اشعريت نيرو داشته در كلمات فخر رازى پياده شده است. تمام توان اشعريت در اشكالات فخر رازى بر ابن سينا پياده شده است و تمام توان خواجه نصير به عنوان يك انديشمند عقلانى مسلك در نقد ديدگاه هاى فخر پياده شده است. اين تعارض خوشبختانه در قالب كتاب درسى خوانده مى شود. اين تعارض زيبايى است بين خواجه نصير و امام فخر رازى. اين دو موضع گيرى كه يكى دفاع از عقلانيت و درنتيجه فلسفه و ديگرى موضع گيرى اشعرى و متكلمانه امام فخر رازى است، از افتخارات انديشه اسلامى است. نقد سومى هم بايد باشد و داورى كند، البته داورى هايى هم شده است. ولى هنوز هم اين دو متفكر بايد مورد داورى قرار بگيرند.

بنده اين كار خواجه را خيلى ستايش مى كنم. ايشان واقعاً كمك و خدمتى شايان به عقلانيت كرده و تا حدودى متفكران ما را از ضربه هاى شديد و خانمان سوز اشعريت نجات داده است. كار خواجه از اين نظر ستودنى است. اما از اين نظر كه خواجه بين كلام و فلسفه خلط كرده است، البته من خرسند نيستم. فلسفه هميشه بايد فلسفه باشد، اما خواجه چاره اى نداشته، جز اينكه از عقلانيت فلسفى در مقابل ضربه هاى امام فخر رازى دفاع كند، و اين كار هم فقط از عهده خواجه نصير ساخته بود و وى هم به درستى از عهده آن برآمد. هنوز هم كسى بهتر از خواجه نصير از ابن سينا دفاع نكرده است. به نظر من دفاعى كه خواجه نصير از ابن سينا كرده، بهترين دفاع در طول تاريخ بوده است. حتى مثلا ابن رشد در غربِ جهان اسلام در مقام دفاع برآمد; منتها وى در مقابل غزالى چندان توفيقى نداشت. به عقلانيت اسلام دو ضربه سهمگين وارد شد. يك ضربه را غزالى وارد كرد كه آن كارى ترين ضربه بود. به نظر من ضربه اى كه كتاب تهافت الفلاسفه غزالى بر پيكر عقلانيت اسلامى وارد كرد، در تاريخ چهارده قرن اسلام سابقه ندارد. اين كتاب در ايران خيلى مشهور نيست، ولى ضربه اى سهمگين بر جهان اسلام وارد كرد، و روح عقلانيت و تفكر عقلانى را در جهان اسلام براى هميشه خشكاند. در قرن ششم ابن رشد در مقام دفاع برمى آيد. اشتباه ابن رشد اين بود كه به جاى اينكه از فلسفه دفاع كند و به حرف هاى غزالى پاسخ بدهد، به جان افكار ابن سينا افتاد و با يك تير دو هدف را مورد حمله قرار داد: هم غزالى و هم بوعلى را.

اشتباه ابن رشد اين بود كه بررسى آن فرصتى ديگر را مى طلبد و جايش اينجا نيست. به همين جهت وى موفق نبود; ابن رشد درجهان اسلام، اصلا توفيق نداشت،يعنى درواقع دفاعش مذبوحانه بود، و بعد از وى همچنان كتاب غزالى در رأس كتاب ها بود و حتى تا امروز در جهان اسلام پرنفوذ است و سيطره دارد. اما دفاع خواجه از عقلانيت اسلام در برابر فخررازى مؤثر بود. البته وقتى خواجه دربرابر فخر رازى دفاع مى كند ضمناً در برابر غزالى هم دفاع مى كند، يعنى با يك تير دو نشانه مى زند; هم غزالى و هم فخر رازى را. دفاع خواجه بسياردفاع مؤثرى بود وحداقل دركشورما كه باآثار خواجه آشنا هستند مؤثر واقع شده; اگرچه متأسفانه جهان اسلام با آثار خواجه آشنا نبود و نخواست آشنا شود. اگر جهان اسلام غير از ايران نيز با آثار خواجه آشنا مى شدند وضع آن غير از اين بود كه الان مى باشد، ولى خواجه نصير حداقل فكر ايرانى را از اينكه در اشعريت غرق شود، نجات داد. اين تأثير خواجه درايران بود وآن هم بى اثرى آثار ابن رشد درجهان اسلام بود.

آيا اين حرف درست است كه خواجه اين توفيق را داشت، چون شخصيت ايشان خيلى مؤثر بود; در حالى كه قبل از خواجه هم كسانى مثل معتزله اين كار را انجام دادند.

بله، قبل از خواجه معتزله در مقابل اشاعره بودند، اما منقرض شدند و از نظر سياسى در زمان متوكل قلع و قمع و نابود شدند. و چون موضع فلسفى قوى اى نداشتند، خيلى توان برابرى با اشعريت را نداشتند. خواجه به عنوان يك فيلسوف آمد و روح عقلانيت را در كلام دميد. معتزله حتى اگر باقى مى ماندند توان خواجه را نداشتند. خواجه از معتزله نيرومندتر بود، چون فيلسوفى بود كه فلسفه را دركلام دميد، يعنى كلام را جان دار كرد. ما الان حرف هايى را از معتزله مى بينيم كه ضعيف است; مثلا نظريه حال وثبوت ممكنات معدومه واعيان ثابته وامثال اين اقوال كه سخيف هستند وعقلانيت درآنها نيست.

پس شما نقش خواجه را مثبت مى دانيد; امّا آيا خواجه از اين راه كه واقعاً فلسفه را به كمك كلام آورد به انديشه دينى خدمت كرد؟

بله، ما را از جمود اشعريت نجات داد، اما نمى خواهم بگويم كه ما هم بايد متكلم باقى بمانيم. خواجه هم نمى خواست شما را متكلم باقى بدارد. خواجه كلام را از سيطره اشعريت نجات داد، اين كار وى مثبت بود، اما شما لازم نيست كه متكلم باقى بمانيد، خواجه راه را بسته نگه نداشت، خواجه كار خودش را كرد و از فلسفه دفاع كرد و حرف هاى زهرآلود فخر رازى را خنثى كرد، اين كار مثبتى بود كه انجام داد، امّا نگفت كه شما در كلام متوقف بمانيد.

بين كلام و فلسفه چگونه مرز مى نهيد؟ آيا هركسى كه وارد بحث كلام مى شود به نوعى وارد بحث فلسفه نشده است؟ ما وقتى آيات را تفسير و شرح مى كنيم و از حريم نص و ظاهر خارج مى شويم، آيا در قلمرو فلسفه پا نگذاشته ايم؟ بعضى مى گويند اصطلاح كلام، يعنى سخن گفتن خارج از حريم آيات و روايات، هرچند به عنوان شرح و تفسير. چگونه مى توانيم بين كلام و فلسفه مرز بگذاريم؟

بسيار سؤال خوبى كرديد، اولا تفاوت بين كلام و فلسفه يك تفاوت روشى است و تفاوت موضوعى نيست. يكى از اشتباهات همين است، چون متكلمان در همان موردى صحبت كنند كه فلاسفه درباره آن صحبت مى كنند. تفاوت آنها در روش است; منتها روش متكلّم روش جدلى است، يعنى براساس مسلمات و مشهورات به اثبات عقايد مى پردازد، ولى فيلسوف هيچوقت در قيد مشهورات و مسلمات نيست. شما اگر روش فلسفى داشته باشيد، هيچ عيبى ندارد كه عقايد اسلامى را هم بررسىِ برهانى كنيد; كما اينكه ابن سينا و فارابى اين كار را كردند، اما اگر متكلم هستيد بايد به مشهورات و مسلمات تكيه كنيد; همچون ديگر متكلمان، چه شيعه و چه سنى كه بيشتر بر روى مسلمات و مشهورات تكيه مى كنند; مى گويند چون اين مطلب را مثلا مشهور قبول دارند پس درست است، ولى فيلسوف اين كار را نمى كند.

يعنى متكلم هم وقتى پايش را از مسلمات و مشهورات بيرون مى گذارد فيلسوف مى شود؟

اگر در حد مسلمات و مشهورات باقى نماند فيلسوف مى شود.

آيا در مسائل و غايات ميان فيلسوف و متكلّم فرقى نيست؟

فيلسوف هم خدا برايش مطرح است متكلم هم خدا; منتها متكلم متكلمانه و با مشهورات خدا را اثبات مى كند، و از تعبديات خارج نمى شود، ولى فيلسوف آزاد و رها است و به شيوه عقلانى با مسائل روبرو شود.

در عالم اسلام برخى از متكلمان عقلانى ترند و برخى كمتر عقلانى. و از طرفى فيلسوفان ما نيز برخى به نوعى موضع دفاعى دارند و در حقيقت متكلّم هستند. حتى برخى برآنند كه ما در جهان اسلام فيلسوف به معناى واقعىِ آن نداريم. اگر فيلسوفى داشته باشيم، كسى مثل زكرياى رازى است كه در قيد متون دينى و داده هاى وحيانى نبوده و فقط به داده هاى عقلانى مقيد بود.

بسيار سؤال خوبى است. اين مسئله همه جا مطرح شده است و من زياد مى شنوم كه ما فقط يك فيلسوف داريم و آن هم زكرياى رازى است. اين سخن نادرست و نامقبولى است. كسى كه بگويد زكرياى رازى فيلسوف تر و آزادانديش تر از ابن سيناست يا نمى داند يا غرض خاصى را دنبال مى كند. زكرياى رازى فقط از اين جهت در نظر اين اشخاص فيلسوف است كه نبوت را زيرسؤال برده و منكر نبوت شده است. اينها فكر مى كنند كه فيلسوف آزاد كسى است كه دين نداشته باشد. اينها يك پيش فرض دارند و فكر مى كنند كسى كه دين نداشته باشد فيلسوف است. در حالى كه هيچوقت در تعريف فلسفه، دينى بودن يا بى دين بودن دخالت جوهرى ندارد. براى فيلسوف، دين داشتن و دين نداشتن مطرح نيست. فيلسوف مى تواند دين داشته باشد و مى تواند دين نداشته باشد. تنها حرفى كه مى زنند اين است كه فيلسوف متدين با پيش فرض پيش مى رود، اما واقعيت اين است كه همه با پيش فرض سراغ فلسفه مى روند و هيچ كس بدون پيش فرض لب از روى لب برنمى دارد. شما هر سخنى كه مى گوييد يك پيش فرضى دارد، ولى فيلسوف اسلامى به پيش فرض خود آگاه است و هيچوقت در قيد پيش فرض باقى نمى ماند. او مى داند كه اين، پيش فرضش است، امّا با عقل آزاد سراغ مسئله مى رود. وقتى خدا را مطرح مى كند، ممكن است به خدا معتقد باشد، ولى وقتى طرح مسأله مى كند، اين آگاهى را دارد كه عقايد قبلى اش نتواند در انديشه آزادش اثر بگذارد. ابن سينا از همين آدم ها است، فارابى از همين آدم ها است. اينها آزاد بودند; ضمن اينكه پيش فرض داشتند. مسلمان بودند، ولى آگاهى داشتند كه اين عقيده شان است و نبايد در قيد اين عقيده به صورت اسير باقى بمانند. بنابراين زكرياى رازى هم پيش فرض داشته و هر فيلسوف لامذهب و بى دينى هم پيش فرض دارد; منتها پيش فرضش بى دينى است و با خاستگاه بى دينى بحث مى كند و آن ديگرى با پيش فرض دينى بحث مى كند. هيچ كدام هم مضر نيست; نه پيش فرض دينى داشتن براى تفكر آزاد مضر است و نه پيش فرض بى دينى; البته اگر آگاه باشد، امّا اگر ناآگاه باشد هم پيش فرض دينى مضر است هم پيش فرض بى دينى. اما اگر به پيش فرض هاى خود آگاهى داشته باشد و آنها را دخالت ندهد، كاملا فيلسوفانه عمل كرده است. هم پيش فرض دينى مى تواند براى آزادى فلسفه و آگاهى فيلسوف از انديشه اش مضر باشد و هم پيش فرض بى دينى.

من تا آنجا كه با آثار فلاسفه آشنايى دارم; به خصوص فارابى و ابن سينا مى دانم كه هيچوقت در قيد تعصبات نبودند و واقعاً آزاد بودند و فيلسوف بودند و آزادانه مى انديشيدند. دليلش هم اين است كه خودرا به خطر انداختند. آنها اگر در قيد مشهورات بودند و مى خواستند ملاحظه بكنند يا از جامعه مى ترسيدند، ديگر بعضى حرف ها را نمى زدند. هم فارابى و هم ابن سينا تكفير شدند. ابن سينا در مسأله معاد آمد و رسماً گفت آن را نمى فهمم و در جايى معاد جسمانى را كه از اصول دين است انكار كرد. حتماً اين فردى آزادانديش است كه اين حرف را زده است. او تا آنجاكه عقلش مى رسد هيچ تعارف نكرده و ملاحظه مردم را هم نكرده است و آنجا هم كه نمى فهميده و شك داشته، از ترديد خود سخن گفته است. اين دليل آن است كه در قيد ملاحظات نبوده و فيلسوف آزادانديشى بوده است.فارابى هم اين كار را كرد. چگونه زكرياى رازى كه به قدماى خمسه قائل شده، خيلى فيلسوف است؟! عظمت فكر زكرياى رازى در كجا بوده است كه اين آقايان مى گويند ما فقط يك فيلسوف داشتيم؟! زكرياى رازى فيلسوف متوسط يا مادون متوسط است. كسى كه به پنج قديم قائل باشد هرگز فيلسوف عقلانىِ كاملى نيست.

بنابراين بنده هيچ باور ندارم كه فقط زكرياى رازى فيلسوف بوده، بله يكى از فلاسفه اسلامى همان زكرياى رازى بوده كه دين درستى هم نداشته است و همين دليل آن است كه فلاسفه ما هم مى توانستند دين داشته باشند يا دين نداشته باشند. همين مورد زكرياى رازى دليل آن است كه آنان كه دين داشتند، نه بر اثر تعصب، كه واقعاً به دين معتقد بودند. وگرنه ابن سينا هم مى توانست مثل زكرياى رازى بشود. وى را نتيجه عقلانيتش به آنجا رسانده است. نتيجه عقلانيت ابن سينا هم او را به اثبات توحيد رسانده، البته در معاد جسمانى هم تشكيك كرده يا آن را انكار كرده است. نتيجه عقلانيت فارابى هم اين بود كه عقل را با وحى همسو دانسته و وحى را هم عقلانى دانسته است و مى گويد كه فيلسوف از طريق عقلانيتِ خود به عقل فعال متصل است و انبيا از طريق قوه متخيله خود به عقل فعال متصل هستند. اينها دستاوردهاى عقلانيت فارابى است وگرنه اين حرف ها مورد پسند جامعه آن روز نبود، ولى وى شجاعانه حرفش را زده است. اينها ملاحظه نمى كردند و واقعاً عقلانيت آزادى داشتند و فيلسوف بودند. مگر فيلسوف آزاد نمى تواند دين داشته باشد؟ معناى حرف شما اين است كه اگر كسى فيلسوف آزاد باشد نبايد دين داشته باشد، خوب اين باعث تأسف است. بله فيلسوف آزاد مى تواند دين داشته باشد و مى تواند دين نداشته باشد، ولى اگر دين هم داشت معنايش اين نيست كه فيلسوف آزاد نبوده است.

آيا ما فلسفه دينى داريم؟ آيا مى توانيم بگوييم فلسفه ها يا دينى (مثلا اسلامى يا مسيحى) هستند يا غيردينى؟

فلسفه دينى به اين معنا كه دينْ قيدوبند فلسفه باشد نداريم، امّا فيلسوف دينى به اين معنا كه در محيط دينى بزرگ مى شود و پيش فرض هاى دينى دارد، واقعيت درستى است، ولى فيلسوف هيچوقت فكرش مقيد نيست، فيلسوفى كه فكرش مقيد است فيلسوف نيست. و اساساً فكرى كه آزاد نيست ديگر فكر نيست. اصلا اگر عقل استقلال نداشته باشد عقل نيست. من در اينجا از فرصت استفاده كنم، اين عقل خودبنيادى را كه برخى به آن انتقاد مى كنند توضيح مى دهم. اين كلمه «خودبنياد» فارسى است اگر آن را به عربى ترجمه كنيم معنايش مفهوم و مقبول مى شود. اگر خودبنياد را بخواهيد به عربى ترجمه كنيد شما چه ترجمه مى كنيد؟ عقل خودبنياد، يعنى عقل مستقل; آيا شما عقل مستقل را بد مى دانيد يا خوب؟ عقل خودبنياد، يعنى عقل مستقل; منتهى چون خودبنياد را در فارسى درست كردند و در مقابل وحى گذاشتند برخى را در اشتباه انداخت. اين كار نادرستى بود. عقل خودبنياد همان عقل مستقل است كه حجت است; در برابر عقل غيرمستقل كه حجت نيست و معنا ندارد. اصلا عقل با استقلال توأم است و عقلى كه مستقل نيست اصلا عقل نيست، امّا همين عقل مستقل مى تواند وحى را قبول كند و مى تواند وحى را بفهمد، و به آن ايمان آورد، اين چه عيبى دارد؟

يعنى فيلسوفان مسلمان به تعبيرى تجريد بعدالتخليط مى كنند; يعنى آنچه را كه پيش فرض آنهاست در مقام فلسفهورزى كنار مى گذارند. معروف است كه مرحوم علامه طباطبايى در درس فلسفه مى گفتند، در اين مقام، فارغ از آنچه قرآن و سنت مى گويد بحث كنيد.

بله، ايشان در تفسيرش اين را نشان داده است. ايشان بحث هاى مختلف را جدا كرده است; مثلا مى گويد: بحث روايى، بحث فلسفى و بحث كلامى. نبايد اينها با هم خلط شوند. عقل بايد مستقلا تحليل كند. كار عقل تحليل كردن و جدا كردن از هم است.

در زمان ما مرحوم علامه خيلى موفق بود و نه فقط در تفسيرش كه در درسش هم هميشه اين طور بود. ايشان هيچوقت آقايان و شاگردان را محدود نمى كرد. يكى از خصوصيات ايشان اين بود كه هميشه مسائل را از هم جدا مى كرد. شعر را با فلسفه خلط نمى كرد، كلام را با فلسفه خلط نمى كرد و تفسير را با فلسفه خلط نمى كرد.

آيا مى توان گفت كه متكلم پيش فرضى دارد كه هرگز از آن رهايى نمى يابد؟

بله متكلّم هميشه مقيد است. مى توانيم بگوييم كه متكلم مطلب موردنظر خود را به هر قيمتى مى خواهد اثبات كند. اين حرف از متكلّم بزرگ، غزالى است كه در يكى از كتاب هايش مى گويد: در مقابل خصم اگر لازم شد دروغ بگويى دروغ بگو. وى كه متكلّم و فقيه است اين فتوا را صادر كرده است. او مى خواهد حرفش را به هر قيمتى به كرسى بنشاند. فيلسوف هرگز اين كار نمى كند.

خود غزالى مى گويد كه متكلمان بى دين ترين آدم ها هستند.

آنوقت كه عارف شد اين حرف را زد، وى حالات مختلفى داشته و مراحل مختلفى را از سرگذرانده است.

چهره واقعى غزالى كدام است؟

غزالى در پايان عمر به عرفان روى مى آورد، امّا او متكلّم به تمام معنا است. اساساً براى اين كار او را ساخته بودند، امّا به نظرم در اواخر عمر، راهش را عوض كرد.

آيا با تفسيرى كه شما از عقلانيت و معنويت كرديد، مى توان اين دو را به دين خاصى مقيد و محدود دانست؟ آيا عقلانيت و معنويت امورى دينى هستند يا فرادينى؟

فرادينى هستند و در هر دينى مى توانند وجود و حضور داشته باشند، امّا برخى از اديان و به طور مشخص، اسلام در اين جهت كامل تر و غنى تر هستند، مى شود عقلانيت و معنويت را در يك دين، كامل تر يافت.

آيا دراين صورت مى توان گفت كه اديان مختلف تجليات مختلفى از عقلانيت و معنويت هستند؟

بله، ولى من عقلانيت را در همه اديان پررنگ نمى بينم. بعضى از اديان با عقلانيت خيلى سروكار ندارند. اما در هر حال اين عقل است كه مى تواند بفهمد كه اين معنويت يا عقلانيت در بعضى از اديان قوى تر است يا نه. اگر عقلانيت نباشد شما چگونه مى توانستيد بفهميد كه مثلا معنويت اسلام از معنويت بودايى بيشتر است و چگونه مى توانستى اين ادعا را داشته باشى؟ و اگر ادعا مى كردى با چه مدركى ادعاى خود را ثابت مى كردى؟ آن كه مى گويد معنويت اسلام يا معنويت بودايى بالاتر است، بايد ملاك عقلانى و عقل پسند به دست دهد، اگر ملاك ندهد بيهوده سخن مى گويد.

آيا معنويت نوعى شهودِ قلبى و درونى نيست؟ پس چگونه آن را مظهر و مرتبه اى از عقلانيت مى دانيد؟

همين كه شما حكم مى كنى كه قلب من بهتر فهميده است اين را از كجا مى فهمى؟ همين كه داورى مى كنى كه وصول من به حقيقت بيشتر است اين را از كجا فهميده اى؟

آيا عرفان و تصوف دو اصطلاحند و دو مصداق دارند، يا اينكه با هم مترادفند و به واقعيتى يكسان، اما هركدام به حيثيتى خاص از آن اشاره دارند؟

در گذشته اين تفكيك نبود. عرفان به معناى شناخت است و معناى لغوى آن با معناى اصطلاحى اش متناسب است. چرا تصوف را به كار بردند؟ اولين صوفى كه بود؟ صوفيان نخستين يا صوف مى پوشيدند يا از اصحاب صفه بودند يا …. اينها مباحث لغوى است، امّا در آغاز خيلى اختلاف حقيقى و عميقى وجود نداشت; صوفى عارف هم بود، به عارف صوفى هم مى گفتند. ولى به مرور زمان، صرف نظر از مناقشات لفظى، در عمل، بيشتر آنان كه به رسوم و خانقاه پايبند بودند و رسوم معين و آداب معناى را بيشتر، معمول مى داشتند به آنها صوفى گفتند. در جوهره، من خيلى ميان اين دو تفاوتى نمى بينم، اما حالا اين تفاوت در تاريخ ديده مى شود كه بيشتر به افراد خانقاهى با مراسم خاص صوفى مى گويند و كسى كه خيلى در قيدوبند آداب خانقاه و طريقت خاصى نباشد عارف است.

آيا مى توان گفت كه هدف عارف سلوك الى اللّه است و اين همان آخرين مرحله تصوف است؟

بايد براى اين ادعا ملاكى ارائه كرد. عرفان، يعنى شناخت و يكى از معانى صوفى هم اين است كه من صافاه اللّه، يعنى كسى كه از كدورات و جهل تصفيه شده است. به هر معناكه بگوييد ملاك مى خواهد. به چه دليل مى گوييم آخرين مقام عرفانى تصوف است؟

ظاهراً بعد از صفويه ميان تصوف و عرفان تفكيك صورت گرفته است. در حوزه هاى علميه، معمولا كسانى را كه مقبوليتى دارند به عنوان عارف معرفى مى كنند و بقيه را با عنوان صوفى نفى و طرد مى كنند.

بله، در واقع همانطور كه من عرض كردم در راه و آيين خيلى تفاوت وجود ندارد، ولى به آنان كه بيشتر اهل رسوم هستند صوفى مى گويند تا زمان ملاصدرا هم اين دو را يكى مى دانسته اند.

آيا عرفان نظرى همان فلسفه با رويكردى متفاوت نيست؟

هيچ نظرى بدون عمل نمى تواند باشد، وگرنه نمى تواند نظر و ديدگاه عقلانى باشد و هيچ عملى هم نمى تواند بدون نظر و انديشه باشد. پس تقسيم عرفان به عملى و نظرى چندان موجّه نيست. فلسفه عرفان نيست و عرفان هم فلسفه نيست، بلكه فراتر از فلسفه است. عارف هم اهل نظر است و هم اهل عمل و در آنجا كه اهل نظر است فيلسوف است، البته رنگ و بوى فلسفى گاهى كم و زياد مى شود. در آثار سيد حيدر و ابن عربى اصطلاحات فلسفى فراوانى به چشم مى خورد، حتى تعبير «فلسفه اسلامى» را ابن عربى در فتوحات براى اولين بار به كار برده است.

تا چه اندازه تصوف در جهان اسلام، معنويت اسلام را نمايندگى مى كند؟

تصوّف شكلى از اشكال معنويت است، ولى معنويت از اين فراتر است. گاهى بين شكل و مضمون خلط مى شود و گاهى فقط شكل باقى ماند.

آيا مى توان گفت كه متصوفه نمايندگان طريقتىِ معنويت اسلامى هستند؟

بله، ولى طريقت هم در اينها منحصر نيست.

ربط و نسبت مناسك ظاهرىِ دين با معنويت آن چيست؟

مناسك ظاهرى مى تواند توأم بامحتوا و معنويت باشد، هرچند مى تواند ازمعنويت تهى باشد. اميرالمؤمنين هم همين مناسك را انجام مى داد، امّا بامحتواى عميق معنوىِ آن.

ديدگاه شما در قبال متفكران و متكلّمان جديد در دنياى غرب بهويژه درميان پروتستان ها چيست؟ كسانى مثل آلستون، هيك، سوين برن و پلانتينگا تا چه حد موفق بوده اند؟

اينان متألهان و متفكران بزرگى اند و به نفع مسيحيت كارهاى زيادى انجام داده اند، ولى به نظر من آنها بيشتر در پى تأمين مطلوب هاى دينى و مسيحىِ خود بوده اند، زيرا مسيحيت در برابر عقلانيت جديد به شدّت آسيب پذير نشان داد و اينها كوشيدند بر اين بحران به نفع مسيحيت فائق آيند، امّا حكما و عرفاى ما قرن ها پيش از اين راه هاى بالاترى را پيموده اند. با آثار و ديدگاه هاى ابن سينا و عرفاى ما بهتر مى توان دين را تفسير كرد و از آموزه هاى دينى دفاع كرد. جاذبه اينها بسيار بيشتر است. بسيارى از عقلانى ترين حرف ها را عرفاى ما گفته اند. اگر اينها يك دوره آثار عين القضات را مى خواندند مى فهميدند كه وى حرف هاى مهم ترى زده است. بايد با فرهنگ و سير انديشه عقلانىِ اسلام آشنا بود. فقط خواندن فقه و اصول يا فقط خواندن اسفار كفايت نمى كند. در فرهنگ عقلانىِ اسلام كوشش هاى بيشترى شده است كه ما با آنها آشنا نيستيم. من معتقدم كه اگر كسى مثنوى را خوب بفهمد، ديگر نيازمند پلانتينگا نيست. الان اروپايى ها بيشتر از ما مثنوى را مى خوانند. ديگرانى هم در ميان خودمان هستند كه از وقتى بيشتر و عميق تر به مثنوى پرداخته اند حرف هاى غربى ها را كنار گذاشته اند.

ارزيابى شما از وضعيت كنونى انديشه و تعليمات اسلامى و اولويت هاى آن چيست؟

الان فضاى فكر دينى حتى در حوزه هاى علميه ما غرب زده است. بيش از همه برخى از طلاّب حتى در ميان مخالفان فرهنگ و انديشه غرب، غرب زده هستند. برخى، متألهان ما را كافر مى دانستند، امّا متألهان غربى را مؤمن و قابل احترام تلقى مى كنند. چرا ما آثار سهروردى، شرح سهروردى و قطب الدين شيرازى را نمى خوانيم، امّا آثار پلانتينگا را به خوبى و به وفور مى خوانيم. حوزه علميه با آثار سهروردى آشنا نيستند. آثار خودمان را هم وقتى به سراغشان مى رويم كه غربى ها به آنها اقبالى نشان دهند. باز اين هم خوب است كه با اقبال و توصيه غربى ها سراغ آثار خودمان برويم. اولويت انديشه اسلامى و آموزش هاى دينى آشنايى عميق باآثار برجسته وفاخر فرهنگ عقلانىِ اسلام است. سيطره اخبارى گرى و قشرى گرى مهم ترين خطرى است كه انديشه دينى را تهديد مى كند.

فصلنامه هفت آسمان شماره 20

 

شرق و غرب پرتوی از جلوه‌های نور وجود است

دکتر ریخته گران با بیان اینکه شرق و غرب پرتوی از جلوات نور وجود است، تأکید کرد: نباید تمدنهای شرقی را برآمده از نور مطلق و تمدنهای غربی را بر آمده از ظلمت و سایه مطلق بگیریم بلکه اقتران دائم نور و ظلمت هم در شرق و هم در غرب با هم است.

به گزارش خبرنگار مهر، نشست «مبانی وجودی شرق و غرب عالم از منظر فلسفه و عرفان» عصر دوشنبه 4 بهمن با سخنرانی دکتر محمدرضا ریخته گران در سرای اهل قلم برگزار شد.

استاد فلسفه و عرفان اسلامی دانشگاه تهران گفت: شرق و غرب اطلاقات چندی دارد، اما در این بحث ما به شرق تاریخی تمدنی در مقابل غرب تاریخی تمدنی می پردازیم.

وی افزود: غرب تاریخی تمدنی از یونان آغاز شده و بعدها در اروپا و آمریکا گسترش یافته و در چند سده اخیر به دوره مدرن و پیدایش مدرنیته رسیده است و در دامان این تاریخ و تمدن است که متافیزیک، علوم جدید و تکنولوژی و نیز هنر و ادب و معارف گوناگون به ظهور رسید و ما به این معنای غرب و شرقی که در مقابل این معنا است می اندیشیم.

غرب و شرق در همه معانی خود تقابل دارند

دکتر ریخته گران با طرح این سؤال که این غرب بر چه مبنای وجودی استوار است و چگونه با غروب ارتباط برقرار کرده است گفت: اگر اطلاق غرب بر تاریخ، تمدن و فرهنگ غربی اطلاق حقیقی و نه مجازی باشد و این تاریخ و تمدن به راستی از غروب بر آمده باشد می بایست حقیقت غروب برای این تاریخ و تمدن در حکم سرآغاز باشد و این حقیقت غروب باید در همه مظاهر تاریخ و تمدن غرب به تحقق پیوسته و در تمام تار و پود آن جاری باشد.

وی با طرح این سؤالات که آیا می توان گفت همانطور که غروب نفی و سلب طلوع است، فرهنگ و تمدن غرب نیز نفی و سلب تمدن و فرهنگ شرقی است، به طور کلی از تقابل شرق و غرب چه می فهمیم، نسبت میان شرق و غرب چیست، تأکید کرد: غرب و شرق در همه معانی خود تقابل دارند. غروب در مقابل طلوع است، اما غرب همچون یک عالم تاریخ و تمدن از فرهنگ و تمدن یونانی برآمده است به تعبیر هگل نام «یونان» برای قلوب مردم با فرهنگ اروپا اثر وطن را دارد. غرب جدید از وجهی ادامه نسبتی است که در یونان آغاز شده است.

استاد دانشگاه تهران افزود: نسبتی که یونانیان در آن واقع شدند چون در دوره جدید به نهایات سیر خود رسید احکام جدید پیدا کرد و ما از آن کل واحد، اصطلاح «اروپا» را در معنای سنبلیک تعبیر می کنیم. در این معنا اروپا علاوه بر اینکه مشتمل بر یونان، نواحی مرکزی و غربی این قاره است آمریکا را نیز در بر می گیرد. در این معنای سنبلیک آمریکا، اروپا است و همه غرب است.

تاریخ جهانی از شرق به غرب سیر می کند

وی به مبانی وجودی شرق از منظر فلسفه و عرفان اشاره کرد و افزود: شرق آغاز است تاریخ و فرهنگ و تمدن نیز همچون خورشید ظاهر از شرق ظاهر می شود. همان خورشیدی که از مشرق سر برمی زند در افق مغرب طلوع می کند. به قول هگل تاریخ جهانی از شرق به غرب سیر می کند. نخستین هیئتی که روح در آن نمودار می شود شرق است.

دکتر ریخته گران در مورد اینکه شرق چیست و کجاست افزود: می دانیم که زمین کروی است و در هر نقطه آن خورشید از مشرق برمی دمد و در مغرب، غروب می کند بنابراین می توانیم بگوییم که معنی شرق نسبی است؟ و هر منطقه ای مشرق خود را دارد؟ پاسخ هگل منفی است و می گوید: برای تاریخ جهانی چیزی به نام شرق به طور مطلق وجود دارد هرچند واژه شرق خود دارای معنای نسبی است زیرا زمین اگرچه کروی است و حرکتها کروی است اما تاریخ مسیری به شکل دایره، بر گرد آن نمی پیماید بلکه حد شرقی معینی دارد که همان «آسیا» است. آسیا سرزمین اسطوره ها و ادیان و زادگاه انبیاء است.

وی افزود: بنابراین دو طرف تقابل شرق و غرب اکنون تبدیل شده به تقابل آسیا و اروپا و مورخین معمولا این تقابل را به تقابل ایران و یونان و به دوران جنگهای ماراتن و سالامیز بازمی گردانند و پیروزی یونانیان بر ایرانیان در این جنگ پیروزی بشر بر خدا و اختیار و آزادی بود هرچند هرودت قدری تاریخ این تقابل را دورتر می برد.

استاد فلسفه و عرفان دانشگاه تهران با نقل قولی از هایدگر در مورد تقابل فرهنگ یونانی و آسیا تصریح کرد: یونان از طریق تقابل با آسیا به خود هویت داد. این تقابل با آسیا داخل در ماهیت تفکر یونانی است گویی یونانی می گوید من آنم که آسیا نیست.

وی به آغاز تقابل شرق و غرب اشاره کرد و گفت: تفکر یونان خود از وجهی تفکر غربی نیست هرچند که آغازگاه تفکر غربی است یعنی یونان از وجهی شرقی است که در حجاب تعین است و آنچه بعدها در تاریخ پیش می آید و از آن تعبیر مدرنیته می کنیم حقیقت دیگری است.

دکتر ریخته گران یونان ابتدایی را با غرب امروز یکی ندانست و گفت: البته اروپای امروز تأسی به یونان می کند. سنت عرفانی که یونانیان داشتند سنت متالوژیک و عرفایی که داشتند همه آنها افول می کنند و نسل جدیدی به نام «فلاسفه» ظهور می کنند، آن چشم مشرقی که از آن به «دیانا» تعبیر می کنند بسته می شود و چشم مغربی» تئوریا» گشوده می شود. یعنی سیر از دیانا به تئوریا است.

وی افزود: تقابل شرق با غرب خود منشأ یک سلسله تقابلهایی چون روح با جسم، وحدت با کثرت، ظاهر با باطن، سکر با هوشیاری و… است. همه این تقابلها به وجهی به تقابل طلوع و غروب بر می گردد.

وی در تشریح حقیقت طلوع و غروب به سخن هگل استناد کرد و گفت: سخن هگل این است که بر دمیدن نور خورشید با تمدنهای شرقی ارتباط پیدا می کند و افول آن در تمدنهای غربی است و آن خورشیدی که بشر در نفس خود می سازد به مدرنیته و غرب جدید مربوط می شود و در اینجاست که بشر همه چیز را در پرتو این خورشید درون که روح آدمی است، می بیند.

استاد فلسفه دانشگاه تهران در عین حال تأکید کرد: نباید تمدنهای شرقی را برآمده از نور مطلق و تمدنهای غربی را بر آمده از ظلمت و سایه مطلق بگیریم بلکه اقتران دائم نور و ظلمت با هم است هم در شرق و هم در غرب. نور و ظلمت شرق و غرب را می سازد اما در نور و ظلمتی که شرق را می سازد غلبه با نور است و نور و ظلمتی که غرب را می سازد غلبه با ظلمت است.

معنای عرفانی ما را به حقیقت مبانی وجودی شرق و غرب نزدیک می کند

وی در مورد تمثیل برآمدن خورشید از افق نیز گفت: همواره تابش نور با سایه همراه است چه وقتی که خورشید در جانب صعود یا افول است. هر مرتبه از شروق، نور با سایه متناظر با هم همراه است و هیچگاه تابش یا تاریکی مطلق در کار نیست.

دکتر ریخته گران تصریح کرد: «اندیشه خلق از عدم» در عرفان، اندیشه غالب نیست بلکه تجلی الهی و خلقت تبدیل به ظهور می شود و پیدایش عالم از خداوند شبیه این است که یک منبع نورانی، اشراق خود را به همه جا می پراکند. پس هرچه که هست اوست و همه چیز به او باز می گردد.

وی افزود: آفتاب وجود حق تعالی است که از مشرق روح اعظم تابان شده و در مغرب هیولای اولی غروب می کند یعنی معنای دیگری از شرق و غرب ظاهر می شود که غیر از معنای فلسفی، جغرافیایی، سیاسی و … است و این معنای عرفانی است که ما را به حقیقت مبانی وجودی شرق و غرب تاریخ و تمدنی که به صورت تقابل آسیا و اروپای سنبلی بیان شد، نزدیک می کند.

ریخته گران به تلقی عرفانی از شرق و غرب اشاره کرد و افزود: در این تلقی عالم اجسام که مغرب حقیقی است جای افول خورشید معنوی است و عالم ارواح که مشرق حقیقی است مکان طلوع خورشید معنوی است. به قول هایدگر در عصر ظلمت، حقیقت وجود خود را کنار می کشد و حق و حقیقت نیست انگاشته می شود و به تعبیر نیچه نهیلیسم بر دروازه ها نمایان می شود.

وی در مورد اینکه با این غروب، در عالم وجود ما چه اتفاقی می افتد گفت: در عالم صغیر نیز با رخداد حادثه غروب چشم و گوش ظاهر بشر به کار می افتد و حواس دل و جان بسته می شود. چشم مشرقی بسته می شود و چشم ظاهر گشوده می شود. وقتی خورشید وجود در جسمانیت وجود آدمی غروب کرد دیده جان بین او بسته و چشم جهان بین او گشوده می شود. همراهی و اقتران و نیز کشمکش نور و سایه، آسمان و زمین، فرشته و انسان و دهها تقابل دیگر تاریخ و تمدنی را ظاهر می کند که در آن حقیقتی تحقق پیدا می کند که جنگ میان نور و سایه در واقعیت متحقق می شود.

استاد فلسفه دانشگاه تهران افزود: بنابراین آنچه بنیاد وجود تمدن غربی است همانا حادثه «رخداد غروب» است و «غروب نور وجود» در  مغرب جسم است. بدین ترتیب تاریخ وجود و تجلیات آن بشری را به ظهور می آورد که خود مغرب است که با وساطت او و با گوش سپاری او به ندای وجود، عالم و فرهنگ و تمدن غربی بنیاد می گیرد.

در عرفان اسلامی از تقابل شرق و غرب خارج می شویم

دکتر ریخته گران همچنین در مورد تمدن اسلامی گفت: تمدن اسلامی تمدنی است که نه در غرب و نه در شرق است. تمدنی است که «… لاشرقیه و لاغربیه …» این تمدنی است که احکام خاص خود را دارد و به کلی دیگری است چون نه شرقی و نه غربی است و آن بازمی گردد به زمانی که خورشید به معدل النهار می رسد و به غایت ارتفاع و نیمروز خود می رسد و غایت شروق می رسد و وجود مقدس حضرت ختمی ظهور می کند و در فتوح دولت او تمدن دیگری سربر می آورد که نه شرقی است و نه غربی.

دکتر ریخته گران در پاسخ به این سؤال که چرا اکنون تفکر غربی بر عالم سلطه دارد گفت: برای تمدنهای شرقی نفس این دنیا و به دنیا آمدن مصیبت عظما است و همه تلاش این است که راه آمده را برگردند و همه تفکر آن است که نباشیم اما غربی سر نبودن ندارد بلکه برای بودن آمده و بنای این عالم را استوار می کند. «پراگرس» به معنی پیشرفت و سلطه اصلا در تمدن شرقی نیست چون در تمدن شرق سلطه بر نفس است نه بر دیگری. تاریخ هم این را نشان می دهد.

وی افزود: این اندیشه همه جا گسترده غربی در واقع به ذات تفکر غربی بر می گردد و شرقی این سیطره را نمی خواهد و اگر در شرقی بودن خود قوی باشیم نباید نگران جولان آنها باشیم چون دوره جولان کوتاه است.

تمدن اسلامی در مجمع البحرین روح و جسم و در «دل» سر بر می کند

وی در مورد نقش تمدن اسلامی در این میان نیز گفت: همانطور که خورشید مسیری در یک خط ندارد بلکه ارتفاع می گیرد اسلام نیز از تقابل شرق و غرب یرون می رود چون نه شرقی است و نه غربی. شرق برای تاریخ جهانی مبدأ است و غرب نسبت خود را با شرق تعریف می کند. شرق به غرب محتاج نیست اما غرب خود را از طریق تقابل با شرق معنا کرده و به خود هویت می دهد.

دکتر ریخته گران افزود: در طریقه تمدن اسلامی به کلی دیگر می شود یعنی اگر شرق تمدنی که فرشته صفت است و غرب تمدنی که بشری(جسم) است و یکی رو به روح و یکی به جسم می رود، تمدن اسلامی در مجمع البحرین روح و جسم و به تعبیری در «دل» سر بر می کند و این دو (روح و جسم)در اینجا به هم می رسند. اگر تمدن شرقی فرشته صفت است اما عشق ندارد این تمدن اسلامی تمدن عشق است و در تمدن عرفان اسلامی بیش از همه عشق نمود دارد.

 

مجنون و ساربان و …

مجنون و ساربان

به مجنون گفت روزی ساربانی

چرا بیهوده در صحرا دوانی

اگر با لیلی ات باشد سر وکار

من او را دیدمش با دیگری یار

سر زلفش به دست دیگران است

تو را بیهوده در صحرا دوان است

ز حرف ساربان مجنون فغان کرد

جوابش این رباعی را بیان کرد

درخت بی ثمر هر کس نشاند

دوای درد مجنون را بداند

زبان طفل بد خو دایه داند

بد همسایه را همسایه داند

میان عاشق و معشوق رمزی است

چه داند آنکه اشتر می چراند

به مجنون گفت کاخر ای بد اختر

گناهی از محبت نیست بد تر

تو را ایزد به توبه امر فرمود

برو از عشق لیلا توبه کن زود

چو بشنید این سخن مجنون فغان کرد

به زاری سر بسوی آسمان کرد

بگفتا توبه کردم توبه اولی

ز هر چیزی به غیر از عشق لیلا!

&&&&&&&

افسانه خارپشتها

 

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند

خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند

و بدینترتیب همدیگررا حفظ کنند.ولی خارهایشان یکدیگررادر کنار هم زخمی میکرد. مخصوصا که وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند.بخاطر هیمن مطلب تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند.و بهمین دلیل از سرما یخ زده میمردند

ازاینرو مجبور بودند برگزینند.یاخارهای دوستان را تحمل کنند و یانسلشان از روی زمین  بر کنده شود.

 

دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که با زخم های کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتراست

و این چنین توانستند زنده بمانند

 

بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه

 

آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنانرا تحسین نماید

&&&&&&&&&&&&&&

 

برداشتی از داستان حسنک وزیر

 

محمد ايوبی

 

این بار، بهتر دیدیم، تغییر ذائقه بدهیم، یعنی به جای نقل قسمتی از کلاسیک‌کاران ما و بعد افزودن توضیح و تفسیر متن آمده، برای لذت بیشتر شما عزیزان ـ بخصوص جوان‌ترها ـ متن و توضیح و تفسیر را با هم بیاوریم، این کار برای ارتباط بیشتر با متون کلاسیک و البته آزمایشی و درک و لذت بیشتر شماست. پس، برداشتی از داستان حسنک وزیر را آورده‌ایم از تاریخ بیهقی و البته به متن بر دار کردن حسنک، کمتر از همیشه ناخنک زده‌ایم. این کار آشنایی شما را با تاریخ بیهقی، بیشتر می‌کند و پیش‌درآمدی است تا بعد بتوانیم از کار درخشان بیهقی نمونه بیاوریم که درک و دریافتش آسان‌تر شود.

 

شهیدان وادی تاریخ ما بسیارند آنچنان بسیار، که بیشتر صفحه‌های تاریخ اجتماعی و سیاسی جهان، سیاه می‌زند و بوی خون تازه می‌دهد، از سقراط و شوکرانش بگیر تا شیخ احمد روحی و دو یار موافق‌اش که زیر درخت نسترن گردنشان را زدند، حکایت کشتن قائم مقام فراهانی و امیرکبیر مشهورتر از آن است که گفتنی باشد. یکی از این کشتن‌های ناجوانمردانه، قصه‌ی بر دار کردن حسنک وزیر است که با نثر عمیق و هنرمندانه‌ی «ابوالفضل بیهقی» در تاریخ بیهقی (مسعودی) جان گرفته و به واقع تصاویر جذاب و سینمایی این دارزدن، فجایعی را آشکار می‌کند که سلاطین ضد مردمی و انسانیت، برای حفظ دوروزه‌ی حطام دنیوی، بارها انجام داده‌اند اما نگذاشته‌اند نویسنده و شاعری آن را برای مردم نقل نماید و بازسازی کند. اگر ابوالفضل بیهقی، جانب حقیقت را می‌گیرد و قصه‌ی کشتن حسنک را می‌نویسد خودش هم مورد بی‌مهری و دشمنی حکمران و اطرافیانش قرار می‌گیرد. به بهانه‌ای مسخره، نویسنده را به زندان می‌اندازند و مهمتر از این، بعد از مرگ استادش ـ ابونصر مشکان ـ هیچ‌کس مثل خود ابوالفضل بیهقی که گویا آن وقت ۴۸ سال داشته، لیاقت جانشینی بونصر را نداشته، اما به بهانه‌ی جوان بودن و تازه‌کار بودن، ریاست دیوان مراسلات و کتابت را به آدمی از سلک خودشان می‌سپارند (جالب توجه اینکه مرد ۴۸ سال داشته و چندان جوان به حساب نمی‌آمده و مهمتر از این نکته، بیست سالی می‌شده که بیهقی شاگردی بونصر را داشته بوده، پس تازه‌کار هم نبوده است) و شاید به جرم حقیقت‌خواهی و عدالت‌طلبی نویسنده باشد که از سی جلد تاریخ مسعودی، فقط هزار صفحه‌اش به ما رسیده و بقیه‌ی این تاریخ معتبر را اراذل و اوباش و عمله اکره‌های شاهی، از بین برده‌اند. هرچند در همین هزار صفحه، بارها با درخشش حقیقت در نثر بیهقی روبروییم ـ که کشت و کشتار برمکیان اصلاح‌طلب یکی از این درخشش‌ها است. اینک به کشتن حسنک وزیر در تاریخ بیهقی اشاره می‌کنیم.

 

حسنک، اهل نیشابور است، از خانواده‌ی معتبر میکائیلی، به دوران سلطان محمود وزیر است و گویا بیشتر از درباریان دیگر، دل با مردم ـ مخصوصاً نیشابوریان دارد ـ در دوران وزارتش چنانکه عادت زشت حکومتگران و اطرافیانشان بوده، پیشرفتش مورد حسادت دیگرانی قرار می‌گیرد، که لابد پست و مقامی نداشته‌اند، یا خود را لایق پست و مقام بهتری، مثلاً وزارت، به جای حسنک می‌دانسته‌اند و چون می‌دانند محمود به حسنک علاقه دارد و دسایس فتنه‌گران و حسودان را به جد نمی‌گیرد، مستقیماً نزد خلیفه تفتین می‌کنند که حسنک قرمطی است (یعنی شیعه است) خلیفه نامه‌ای به محمود می‌نویسد که شنیده‌ایم وزیرت قرمطی است و… اما محمود خوفی از خلیفه ندارد، پس به کاتب می‌گوید: باید به این خلیفه‌ی خرفت‌شده نوشت که من خود انگشت کرده‌ام در عالم و قرمطی می‌جویم و بر دار می‌کنم، چگونه ممکن است وزیرم قرمطی باشد؟. (فخر محمود را می‌بینید؟ به شیعه‌کشی خود چه افتخاری می‌کند؟) و مسئله مسکوت می‌ماند. البته حسنک در سفری به مصر نزد خلیفه‌ی فاطمی مصر رفته و گویا از خلیفه‌ی مصری خلعتی هم گرفته است. اما قضیه با قلدری محمود فیصله می‌یابد، اما آتشی می‌شود و زیر خاکستر فتنه‌اندوزان می‌ماند. بعد از محمود، میان دو پسرش مسعود و محمد جنگ درمی‌گیرد و حسنک از بخت بد، طرف محمد را می‌گیرد، حتا مسعود برایش پیغام می‌فرستد که محمد را رها کن و با ما باش تا قدر بینی و در وزارتت ابقا گردی. اما حسنک اهل دودوزه‌بازی سیاسی نیست، دل و زبانش یکی است، نه مثل بسیاری از اعاظم وقت که ظاهراً با محمد بودند اما درخفا به مسعود لبیک گفته بودند و با او مکاتبه‌ها داشتند (و یکی ازعلل شکست محمد، غیر از بی‌عرضگی خود او، وجود همین دارنده‌های دکان‌های دو در بود) اما حسنک؟ آدمی است که نمی‌تواند هر سمت که باد می‌آید به همان سمت خرمن به باد بدهد، چون حقیقت و راستی را باور دارد، جواب پیغام مسعود را قدری درشت می‌دهد: که من با محمد بیعت کرده‌ام و به بیعتم احترام می‌گذارم، اگر تو سلطان شدی، حسنک را بر دار کن! (که تو را لبیک نگفته است) بخت نابسامان مسعود پیروز می‌شود. حالا می‌تواند بدون دوز و کلک حسنک را بکشد، اما حاکمان ستمکار هیچ‌گاه روراست نیستند، به جای اینکه بی‌دروغ و فریب کار کنند، ریا می‌ورزند و دروغ را راست وانمود می‌کنند. حسنک را می‌کشد، اما پیش از کشتن برایش پیغام می‌فرستد که: تو گفتی اگر شاه بشوم، تو را به دار بزنم، اما من طالب مرگ تو نیستم، ولی خلیفه از بغداد پیک فرستاده است که حسنک قرمطی را باید بردار کنی تا من‌بعد کسی جرئت نکند از خلیفه‌ی مصر خلعت بگیرد! درصورتی‌که شاید خلیفه حسنک را فراموش کرده بود و در این مورد پیغامی هم نفرستاده بود. یعنی مثل اکثر حاکمان ستمگر دروغزن، مسعود می‌کشد اما به پای دیگری می‌نویسد. به نگاه ابوالفضل بیهقی برگردیم و ببینیم چقدر به حقیقت ارج می‌نهد، می‌نویسد: «از این قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زنده‌اند، در گوشه‌ای افتاده و خواجه بوسهل زوزنی، چند سال است تا گذشته شده است و به پاسخ آن که از وی رفت گرفتار (یعنی در قیامت خود او جواب کارهایش را باید بدهد) و ما را با آن کار نیست ـ هرچند مرا از وی بد آمد ـ به هیچ حال، چه عمر من به شست و پنج آمده و بر اثر وی بباید رفت.» (چقدر منطقی؟ از بوسهل به بیهقی بدی‌ها رسیده است، اما مثل خاله‌زنک‌ها پشت سر مرده بد نمی‌گوید، چون عقیده دارد اگر حرف بزند در آن دنیا گرفتار می‌شود. یعنی مرگ را مثل رگ گردن به خود نزدیک می‌داند ـ که مؤمن واقعی جز این نیست.) اما به دو نکته‌ی دیگر اشاره کنم و فعلاً حرف را تمام نمایم، مسعود تنها جان حسنک را نمی‌گیرد، به بازماندگانش هم ستم می‌کند. یعنی پیش از کشتن اموال مرد را در روز روشن و برابر چشم بسیاری، می‌دزدد و مضحک اینکه کلاه شرعی بر این چپاول خود می‌گذارد، از قول بیهقی بخوانیم: ـ «و دو قباله نبشته بودند همه اسباب و ضیاع حسنک را به‌جمله از جهت سلطان و یک یک ضیاع را نام بر وی خواندند و وی اقرار کرد به فروختن آن به طوع و رغبت و آن سیم که معین کرده بودند بستد و آن کسان گواهی نبشتند، و حاکم سجل کرد در مجلس و دیگر قضات نیز، علی الرسم فی امثالها.» (دقت می‌کنید؟ سیم را معین کرده بودند، یعنی خود مسعود یا طرفدارانش و بعد: علی الرسم فی امثالها، یعنی طبق رسم همیشه‌ای که در چنین مواردی هست، یعنی مال مردم را به میل و قیمت خودخواسته می‌گرفته‌اند و…) یا پای دار وقتی به مردم تماشاچی می‌گویند: سنگ بزنید، کسی سنگ نمی‌زند و همه گریه می‌کنند، اوباش و اراذل را پول می‌دهند که سنگ بزنند (تا بگویند مردم چنان از حسنک متنفر بودند که بدون احساس ناراحتی او را سنگسار کردند و مسلم این دوز و کلک‌ها، از ترس طغیان و شورش مردم صورت می‌گرفت.) برای همین مجبور به حفظ ظواهر بودند. مثلاً وانمود می‌کنند که سر حسنک را خلیفه خواسته است و باید برای او سر را به بغداد بفرستند. اما بیهقی فاش می‌کند بوسهل برای فرونشاندن و ارضای آن‌همه نفرت جهنمی خود، سر حسنک را در طشتی سرپوشیده وسط مهمانان خود می‌نهد و می‌گوید: نوباوه‌ای است، از آن باید میل کنید، یعنی میوه‌ای است نوبرانه و چون سرپوش را برمی‌دارند درمی‌یابند سر حسنک است! و بیهقی می‌نویسد: چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیر شدیم و من از حال بشدم (تحیر ندارد؟ چگونه آدمی از ابلیس شرورتر می‌شود؟ یا حرف برتولت برشت درست درنمی‌آید که: می‌توانند تا فردا، از تو جلادی بسازند؟)

 

نکته‌ی آخر، ظرفیت زنی است که آزاده‌مردی چون حسنک را زائیده و بزرگ کرده، از نگاه بیهقی بنگریم: «و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند چنان‌که پای‌هایش همه فروتراشید و خشک شد… و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور، چنان شنودم که دوسه ماه ازو این حدیث نهان داشتند، چون بشنید جزعی نکرد چنان‌که زنان بکنند، بلکه بگریست به درد چنان که حاضران از درد وی خون گریستند، پس گفت: بزرگا مردا که این پسرم بود! که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود، آن جهان»

چون مادر حسنک نیز مثل ما اعتقاد داشت «آنان که در راه خدا کشته می‌شوند، نزد خدای خود زنده‌اند و از جانب او روزی می‌خورند.»

 

(تمام قسمت‌هایی که از تاریخ بیهقی نقل شده، از «تاریخ بیهقی» تصحیح «دکتر علی‌اکبر فیاض» برداشت شده است.)

 

 

باز خوانی توطئه علیه وکلای دراویش و کالبد شکافی یک پروژه امنیتی(قسمت دوم)

پروژه دوم :   محکومیت فرشید یداللهی و امیراسلامی

در دیماه 1387،  4 تن از دراویش طریقت نعمت اللهی گنابادی از سوی مأمورین اطلاعات جزیره کیش دستگیر و روانه سلولهای انفرادی شدند و مرکز عبادی دراویش در این جزیره نیز پلمپ گردید . اما دراویش با حضوردر مقابل این مرکز عبادی، مجلس درویشی خود را برگزار کردند که این اجتماع با دخالت مأمورین انتظامی و یگان ویژه به خشونت کشیده و منجر به دستگیری سه نفر دیگر  شد . در این زمان ، یداللهی و اسلامی به منظور وکالت از دراویش بازداشتی به دادگستری جزیره کیش مراجعه کردند ولی با این بهانه که پرونده محرمانه است ، از دخالت وکلا جلوگیری شد که نهایتاً با اصرار وکلا و به دستور مقام قضایی ، وکالتنامه آنها برای امضاء بازداشتیها ، در اختیار اداره اطلاعات قرار می گیرد،  اما این نهاد امنیتی ، بی اعتنا به دستور قاضی ، از ارائه وکالتنامه ها به دراویش امتناع می نماید . یداللهی در حمایت از موکلان خود و برای جلوگیری از استمرارسوء استفاده مأمورین از قدرت ، در مصاحبه با رادیوفردا این رفتار غیرقانونی مقامات امنیتی در پرونده را افشا کرد،  اما مصاحبه این وکیل دادگستری ، نام تشویش اذهان مقامات رسمی و نشراکاذیب به خود گرفت و مستندی شد برای شکایت اداره اطلاعات علیه این دو وکیل مدافع حقوق دراویش.  پس از آزادی دراویش بازداشتی و اخذ آخرین دفاع از آنها که با تجمع عده زیادی از دراویش در مقابل دادگستری کیش همراه بود ، و در زمان محاکمه 3 نفر دیگر از دراویش که وکلا در حال دفاع از آنها بودند، نوبت به  وکلا وبازجوییهای مفصل و تفهیم اتهام به آنها در  5 نوبت 4 ساعته  شد و این دو وکیل با قرار التزام آزاد شدند .  لازم به ذکر است وکلا نیز در مقابل شکایت اداره اطلاعات از مأموران خاطی شکایت می نمایند که در صورتجلسات دادگاه ثبت گردیده اما تا کنون به این شکایت توجهی نشده است .پس از گذشت 8 ماه ، با پیگیری موثر یداللهی و اسلامی و سایر وکلای دراویش ، علیرغم فشارهای امنیتی ، حکم برائت دراویش از اتهام اقدام علیه امنیت ملی صادر و دستور فک پلمپ مرکز عبادی آنها به اداره اطلاعات ابلاغ گردید . اما ماموران امنیتی همچون گذشته با سرپیچی از دستور مقام قضایی نه تنها از حسینیه دراویش رفع پلمپ نکردند،  بلکه درهای ورودی این مکان را جوش دادند تا غیرقابل استفاده شود . پس از انتشار و افشای این مکاتبات در رسانه ها ، مجدداً رئیس اداره اطلاعات کیش طی نامه ای به ریاست دادگستری ، به این موضوع اعتراض کرده و خواستارتعقیب و مجازات این دو وکیل می شود که این شکایت نیز ضمیمه پرونده قبلی می گردد در این زمان که شعبه 102 دادگاه جزائی کیش وکلا را برای اخذ آخرین دفاع دعوت نموده بود ریاست شعبه 102  آقای صدر به تهران منتقل می گردد و شعبه بلاتصدی می ماند و جلسه رسیدگی تجدید میشود .دادگاه به علت عدم تعیین ریاست شعبه چندین بار جلسه را تجدید می کند تا اینکه اداره اطلاعات کیش طی نامه ای  در مهر ماه از ریاست دادگاه می خواهد نسبت به پرونده تعیین تکلیف نماید   . که نهایتاً به دلیل عدم تمکین ریاست دادگستری کیش به خواسته های غیرقانونی اداره اطلاعات ، یک قاضی به نام صفی نژاد از بندرعباس مأموریت می یابد تا به جزیره کیش سفر کند و وی حکم محکومیت یداللهی و اسلامی به تحمل 6 ماه حبس را صادر  می کند،  اما عجله و شتاب در مجازات این دو وکیل به حدی است که قاضی مأمور، غافل از آن می ماند که هنوز جلسه اخذ آخرین دفاع از متهمین برگزار نشده و اتهامات جدیدی که اداره اطلاعات ( نامه دوم )به دادگاه ارائه داده به وکلا تفهیم نشده و در این خصوص از خود دفاع ننموده اند و قانوناً قاضی حق صدوررأی و اتخاذ تصمیم نهایی  را ندارد . لازم است یادآوری شود وکالت این دووکیل دادگستری را 11 تن از وکلای مدافع حقوق بشر از جمله،  عبدالفتاح سلطانی ، محمد مصطفایی ، حسن اژدری ، فرهاد دادفر، یاسر جلالی ، داوود منتظری ، مینا جعفری و فرحناز فروهر برعهده دارند .

اولین نامه اداره اطلاعات به  مقام قضایی در این پرونده را مورد بررسی قرارمی دهیم، هر چند آقایان یداللهی و اسلامی  از اتهامات مندرج در آن تبرئه شده اند،  اما توجه به نکاتی در این نامه عملکرد و نوع نگرش ماموران اطلاعات  را آشکار می نماید :

نامه اول :


در این نامه آشکارا اداره اطلاعات اقرار نموده که با تحت فشارقراردادن متهمین در بازداشتگاه تحت نظارت خود ، آنها را وادار به امضای نوشته ای کرده است تا براساس آن وکلا  حق دفاع از متهمین را نداشته باشند و سپس با ضمیمه نمودن این اوراق تحصیلی از طرق غیرقانونی و غیراخلاقی ، موجبات تعقیب و مجازات وکلا را فراهم آورد،  غافل از آنکه عقد وکالت یک عقد اجازه ای است و مقام قضایی مرجع پذیرش وکالتنامه و مداخله وکیل در پرونده  است و اداره اطلاعات تنها موظف به تبعیت از دستور قاضی و ارائه وکالتنامه به متهم می باشد در حالیکه در این پرونده اداره اطلاعات کیش نه تنها به دستور مرجع قضایی وقعی ننهاده بلکه متهمین تحت بازداشت خود را با ارعاب و تهدید از اختیار وکیل و بهره مندی از حقوق شهروندی خود محروم نموده است و سپس با کمال بی انصافی ، طی گزارشی به دادگاه خواستار تعقیب وکلا می شود! سئوال اینجاست اخد نوشته از متهمی که در بازداشت شاکی ( اداره اطلاعات ) به سر می برد و سرنوشت وی به دست اوست مبنی بر اینکه «وکیل ندارم» ، چه ضرورتی دارد ؟

در بخش دیگری از این نامه آمده است که مصاحبه وکلا با رسانه های خارجی سببب اخلال در روند صحیح پرونده ها در مراجع انتظامی و اداره اطلاعات و دستگاه قضایی شده است . باید از اداره اطلاعات پرسید که چگونه مصاحبه یک وکیل دادگستری و تنویر افکار از سوی وی ، می تواند سبب خلل در روند کار مراجع قضایی و امنیتی باشد ؟ مگر چه خلافی در این نهادها در خصوص متهمین پرونده در حال شکل گیری بوده که مصاحبه وکلا توانسته آن را مخدوش نماید ؟ مگر روند پرونده و رسیدگی به آن در صلاحیت انحصاری دستگاه قضایی نیست که اینگونه اداره اطلاعات با جوسازی و هیاهو قصد تشویش ذهن مقامات را دارد ؟

نامه دوم :

رونوشت شکایت (نامه دوم ) اداره اطلاعات کیش از وکلای دراویش به اتهام تشویش اذهان عمومی در تاریخ : 7/4/1389

ریاست محترم حوزه قضائی کیش

موضوع : شکایت علیه وکلای دراویش به اتهام تشویش اذهان عمومی

سلام علیکم

احتراماًبه استحضار عالی می رساند : پیرو گزارش قبلی و پرونده کلاسه 8809987654500014 که در حال حاضر در آن محکمه ( شعبه 102 ) مفتوح است دو نفر از وکلای دراویش به اسامی : 1 ـ فرشید یداللهی فارسی 2 ـ امیر اسلامی بورکی نامه رسمی شماره 88/162/ انقلاب مورخ 7/10/89 رئیس حوزه قضائی کیش مبنی بر فک پلمپ خانقاه ، نامتعارف و غیر معمول بدست آورده و بدون ارسال و ابلاغ به ضابطین دستگاه قضائی رأساً در سایتهای مربوطه انتشار داده و نسبت به وزارت اطلاعات و نظام مقدس جمهوری اسلامی نسبتهای ناروا و خلاف واقع از ناحیه ایشان داده شده است که موجب تشویش اذهان عمومی علیه تشکیلات اطلاعاتی گردیده . لذا از محضر جنابعالی تقاضا دارد متهمین و مرتکبین مذکور به استناد مقررات کیفری بویژه ماده 697 قانون مجازات اسلامی مورد تعقیب و کیفر قرار گیرند .

توقع این است ریاست محترم حوزه قضائی به نیابت از مدعی العموم نسبت به عریضه این مرکز رسیدگی منصفانه و احقاق حق نماید

به پیوست برخی از مصادیق و اقدامات مجرمانه متهمین موصوف جهت اطلاع تقدیم می گردد .

رئیس اداره اطلاعات کیش

پیوستهای  نامه دوم:

پیوست 1 ـ خبر 14 اسفند 88 سایت مجذوبان نور

پیوست 2  ـ خبر 17 اسفند 88 سایت مجذوبان نور

پیوست 3 ـ نامه شماره 88/262 انقلاب مورخ 7/10/1388  دادگاه انقلاب به اداره اطلاعات

پیوست 4 ـ 17 اسفند 1388 سایت مجذوبان نور : بیانیه مطبوعاتی

پیوست 5 ـ نامه جمعی از دراویش گنابادی جزیره کیش به ریاست قوه قضائیه

 

اداره اطلاعات دراین نامه  مدعی می شود که  «وکلا نامه فک پلمپ محل عبادی دراویش را به صورت نامتعارف و غیر معمول به دست آورده  و بدون ارسال و ابلاغ به ضابطین دستگاه قضایی راساً در سایت های مربوطه انتشار داده اند» . نامه فک پلمپ که ازسوی مقام قضایی به اداره اطلاعات صادر گردیده  و لازم الاجرا است، ارسال و ابلاغ آن در حوزه وظیفه مامور ابلاغ است نه وکیل پرونده  واز طرفی ممانعت و تعلل  در اجرای این حکم از سوی ماموران ادره اطلاعات دلیل اصلی بازگشایی این مرکز عبادی  توسط دراویش می شود و می بینیم  ماموران با لجاجت درهای این مکان را زنجیر و جوش داده اند و این موضوع بیان کننده آن است که  عده زیادی از صدور این حکم مطلع بوده اند و استفاده کلمه نامتعارف و غیر معمول جایگاهی ندارد  و دلیلی مبنی بر ابلاغ و تحویل این نامه  به وکلا وجود ندارد و  به هر شکل این امرنمی تواند مانع از سرپیچی ماموران اطلاعات در اجرای حکم  شود و واکنش ماموران بعد از بازگشایی این محل عبادی بیانگر آن است که برای مقام قضایی و دستور او ارزشی قائل نبوده اند..در این نامه آمده است «….نسبت به وزارت اطلاعات و نظام مقدس جمهوری اسلامی  نسبتهای ناروا و خلاف واقع از ناحیه ایشان (وکلا) داده شده …»  ،  اولاً : وکلا در این خصوص اظهارنظر نکرده اند، بلکه سایتهای متعلق به دارویش نسبت به این تخلفات اعتراض نموده اند ودلیلی ندارد مطالب مندرج در این مراکز خبری مستند جرم وکیل قرار بگیرد. ثانیا : اعتراض جمعیت های دفاع از حقوق بشر نسبت به تخلفات اداره اطلاعات  ارتباطی به وکلا ندارد  و از طرفی مطابق اصل قانون اساسی مبنی بر آزادی بیان ؛ بیان تخلفات یک یا چند مامور اطلاعاتی ، نسبت ناروا به یک وزارتخانه نیست و به مراتب اولی نسبت ناروا دادن به یک نظام هم نیست، مگر آنکه  اعمال خلاف قانون،  مورد تایید آنها باشد . این پرسش مطرح می شود که چرا ماموران  وخاطیان، برخورد با خود را برخورد با  نظام می بینند؟   این شبهه  و توهمی است که متاسفانه  عده ای در مقام قدرت خود را معادل کلیت نظام محسوب می کنند ونتیجه حاکمیت این تفکر آن است که هر شخصی در برابر رفتارهای غیر قانونی ماموران امنیتی واکنش نشان دهد فعل او براندازی تفسیر خواهد شد!!

 

 

احضار دو درویش گنابادی به پلیس اطلاعات و امنیت لنجان

در پی حادثه اصفهان و آزادسازی آقای محجوبی شیخ طریقت نعمت اللهی گنابادی از زندان توسط جمع کثیری از دراویش گنابادی، آقایان علی بابایی و حسین محمدپور از دراویش ساکن شهرستان لنجان استان اصفهان، به پلیس اطلاعات و امنیت آن شهرستان احضار شدند.

به گزارش خبرنگار سایت مجذوبان نور، هر چند این دو درویش گنابادی با موضوع مبهم و کلی «جهت پاره ای توضیحات» احضار شده اند اما شواهد نشان میدهد ، احضار آنان به حادثه دستگیری آقای محجوبی و بازداشت ایشان همراه با چهار نفر دیگر از دراویش  مربوط است.

به دنبال دستگیری غیرقانونی آقای محجوبی در شبانگاه دوازدهم دی ماه، دراویش سراسر کشور خود را به محل زندان اصفهان رسانده و تا حصول آزادی ایشان ، در آن مکان تجمع کردند.

جمعیت رو به تزاید دراویش گنابادی در مقابل زندان اصفهان باعث شد که ماموران اطلاعات آقای محجوبی و همراهان ایشان را که با ارعاب آفرینی و ضرب و شتم شدید به زندان اصفهان منتقل کرده بودند، پس از ساعاتی کوتاه آزاد کنند.

بنابر احضاریه یاد شده، این دو درویش گنابادی باید خود را روز ششم بهمن ماه جاری به پلیس اطلاعات و امنیت لنجان معرفی کنند.